مدیریت پسرخاله ها
زمانی نه چندان دور با پسر جوانی در هاستلی واقع در ریودوژانیروی برزیل مشغول گپ و گفتگو درباره مسایل روز بودم. جوان برزیلی عامل اصلی مشکلات اقتصادی و سیاسی مملکت اش را وجود مدیران و کارمندانی
زمانی نه چندان دور با پسر جوانی در هاستلی واقع در ریودوژانیروی برزیل مشغول گپ و گفتگو درباره مسایل روز بودم. جوان برزیلی عامل اصلی مشکلات اقتصادی و سیاسی مملکت اش را وجود مدیران و کارمندانی
از آنجایی که دوستم تصمیم گرفته بود به نفع انجمن خیریه از تهران تا شمال را طی مدت زمانی کوتاه رکاب بزند، بر آن شدم تا به همین بهانه راهی شمال شوم. دم دمای غروب . . .
ساعت کمی از ۱۲ شب گذشته بود که متوجه شدم دو تا پسربچه کنار خیابان دست تکان می دهند. جلوی پایشان ترمز زدم تا سوار شوند. به محض سوار شدن دیدم از سرما می لرزند! ابتدا تعجب کردم چون ...
اگر چه مسیر رسیدن به محله شوش و کوه گچی بسیار کوتاه است ولی در نوع خود سفری بس دور و دراز می باشد چرا که هیچ شباهتی بین این محله فقیر نشین با دیگر محله ها نمی توان یافت، انگار وارد دنیای دیگری شده ای. حتی چهره مردم محله نیز با صورت های استخوانی و آفتاب سوخته شان بسیار متفاوت تر از مردم محله های مرفه نشین تهران است.
ماجرا از آنجا آغاز شد که ...
از آنجایی که مدتی است برای یک شرکت کشتیرانی کار می کنم هر از گاهی به سفرهای دریایی می روم. پارسال یکی از شناورها در بندر شارجه پهلو گرفته بود بنابراین با یکی از همکاران عازم امارت شدم تا از پورت شارجه سوار شناور شویم. تو فرودگاه سه تا خانم پلیس عرب در یک ردیف صندلی نشسته بودند و پاسپورت مسافران را چک می کردند. نوبت من که شد ...
سالهاست که نظاره گر مهاجرت دوستان و آشنایان از ایران هستم. یکی برای ادامه تحصیل، دیگری برای زندگی بهتر، آن یکی برای آزادی و این یکی برای فرار از مشکلات مالی یا اجتماعی، هر یک به بهانه ای راهی می شوند. به ویژه این روزها که اقتصاد و جامعه ایران سخت دستخوش تلاطم شده است. با هرکس صحبت می کنی دَم از رفتن می زند ولو به کشورهای نه چندان مرفه باشد. به نظرم رفتن راحت ترین گزینه است ولی نمی خواهم دیگران را قضاوت کنم چه بسا روزی خودم هم بروم. اما چند سوال بی جواب دارم...
آیا داشتن پاسپورت کانادایی افتخار است؟!
آیا داشتن ویزای اروپا امتیاز است؟!
اگر قرار به رفتن است، چرا من بروم؟ چرا بی فرهنگ ها و ظالمان نمی روند؟
آیا به هر قیمتی باید رفت؟!
آیا به بهانه ی رفاه یا آزادی می توان به خانواده و دوست و آشنا و در یک کلام به وطن پشت کرد؟!
من هم در همین جامعه زندگیمی کنم. هر روز با ترس و لرز از روی خط عابر پیاده رد می شوم. بوق گوش خراش ماشین ها آزارم می دهد. وقتی راهم به بیمارستان یا کلانتری و دادگاه می افتد از زندگی سیر می شوم. سر کار با آدمهای بوقلمون صفتِ پر مدعا سر و کله می زنم. تورم لحظه ای ترس در دلم می اندازد و آینده ای مبهم پیش رویم میگذارد. از راننده تاکسی ها بی احترامی و از فروشندگان بی انصافی می بینم. مجبورم باید و نبایدهای قانونی و عرفی را بپذیرم و برخلاف عقیده ام در چارچوب های از پیش تعیین شده حرکت کنم. وقتی وارد اداره ای می شوم بی قانونی یا بی احترامی می بینم. حتی وقتی به خانه برمی گردم ممکن است از دست همسایگان بی ملاحضه آسایش نداشته باشم. و ده ها مورد دیگر ...
ولی ماندم. نه به خاطر خودم که به خاطر لبخند پیرمردی کوهنورد. به خاطر دختری که چهارزانو می نشیند تا با بچه ی دستفروش خیابانی بازی کند. برای تماشای دلقکی که بچه های سرطانی را می خنداند. به خاطر مردی که صدها درخت کاشته. برای معلولی که با یک دست برج میلاد را بالا رفت. به خاطر مرزبانی که جانش کف دستش است یا آتش نشانی که دنیا به پاس فداکاری اش تعظیم کرد. ماندم تا شاید مرهمی هرچند کوچک بر دردهای کشورم باشم. ماندم چون هنوز پولی برای زندگی و توانی برای جنگیدن دارم. جنگی که هر روز و هر ساعت برای زندگی در این کشور در جریان است.
اینجا وطن من است.
بخش سوم: آلمان
از آمستردام تا دوسلدورف با اتوبوس تقریبا ۳ ساعت زمان برد. وسط راه در نقطه مرزی، پلیس اتوبوس را نگه داشت و اقدام به بازرسی کرد. اکثرا نه تنها پاسپورت بلکه وسایل همراه مسافران را نیز بررسی می کرد ولی به من که رسید حتی حاضر نشد صفحات داخل پاسپورت را چک کند و با یک لبخند پاسپورتم را تحویل داد! مسافر کناریم دختر بچه ای سیاه پوست بود که یک پیتزای به چه بزرگی با خودش آورده بود و نامرد حتی یک تکه کوچک هم بهم نداد. به محض رسیدن به طرف هاستل a&o که رزرو کرده بودم راه افتادم. کمتر از یک کیلومتر راه بود. در طول مسیر متوجه فرق اساسی این شهر با شهرهای قبلی شدم. شهر دوسلدورف شهری غمگین و گرفته پر از فقیرهای زباله گرد بود. جمعیت مهاجر به نظر بیشتر از مردم شهر می آمد. چندان هم شهر تمیزی نبود. در مسیر به فروشگاه لوازم کوهنوردی برخوردم و خواستم یه کوله نو بخرم ولی متاسفانه کوله ۶۰ لیتری زیر ۱۷۰ یورو نداشت. البته مغازه دار توصیه کرد سری به فروشگاه Decatlon بزنم که وسایل ارزان تری دار. بالاخره به هاستل رسیدم. هزینه هاستل شبی ۱۹ یورو شد ولی باید ۳.۵ یورو اجباری برای ملافه می دادی. اتاق شماره ۷ در انتهای راهرو بود. هم اتاقی هایم یک پیرمرد پاکستانی، پسر کلمبیایی، مرد میانسال مراکشی و مرد دیگری از الجزایر به همراه پسری آلمانی-فرانسوی بودند. پسر کلمبیایی که تحصیل کرده اسپانیا بود، اطلاعات زیادی در مورد ایران و نیز مذاهب و فلسفه داشت. کلا چند وقتی هست اسپانیایی زبان های زیادی می بینم که علاقمند به ایران شده اند ولی دلیلش را نمی دانم. به جز من و پسر کلمبیایی دیگران برای کار به دوسلدورف آمده بودند. در خیابان اصلی شهر که مرکز خرید هم بود مرغ و سیب زمینی به قیمت ۸ یورو خوردم و سپس به هاستل برگشته و با وجود گرما، تخت تا فردا خوابیدم. صبحانه به صورت بوفه آزاد به قیمت ۷ یورو در هاستل خوردم و راهی فروشگاه دیکَتلون شدم. کلی سوغاتی لوازم ورزشی خریدم. از صندوقدار رسید خریدهایم را به همراه مهر و امضا گرفتم تا بلکه در فرودگاه هزینه مالیات ها را پس بگیرم. تمام فروشگاه های معروف شهر همگی در خیابان بزرگی به نام schadowstraße واقع می باشند. پس از اینکه خریدهایم را در هاستل گذاشتم به سمت رود راین رفتم و کمی کنار آن قدم زدم. رودی بسیار بزرگ که کشتی ها در آن رفت و آمد دارند. یک برج مخابراتی هم همان سمت ها بود که بسیار شبیه برج میلاد خودمان است. یک پیتزای بی کیفیت به قیمت ۸ یورو و نیز یک بستنی کوچک به قیمت ۲.۵ یورو گرفتم. شب با نیکولاس کلمبیایی کمی گپ زدم و صبح وسایلم را بستم تا توسط اتوبوس خط ۷۰۹ ابتدا به ترمینال مرکزی رفته و سپس با ترن S11 به فرودگاه بروم. سوار اتوبوس که شدم از پسری مراکشی نحوه پرداخت بلیط را سوال کردم. باید درون دستگاه اتوماتیک فروش بلیط که درون اتوبوس بود سکه می انداختم. ولی کالسکه دوتا بچه دوقلو سر راهم بود و نتوانستم سمت دستگاه فروش بلیط بروم. دیگر به ایستگاه رسیدم و بدون اینکه بلیطی خریده باشم پیاده شدم. پسر مراکشی راهنمایی ام کرد تا به ترن S11 برسم. پرسیدم بلیط کجا بگیرم؟ گفت نمی خواد بگیری معمولا چک نمی کنند! گفتم نه ترجیح میدم بلیط بخرم. پس از کمی مکث پرسیدم مگر خودت هیچ وقت بلیط نمی خری؟ گفت نه نمی خرم، هزینه زندگی اینجا گرونه...
در فرودگاه چند ساعتی تا پرواز وقت داشتم برای همین دنبال غذایی مناسب گشتم. از بین رستوران های فرودگاه چشمم به نُردسی افتاد. رستورانی مخصوص غذاهای دریایی که اکثر اروپا شعبه دارد. ساندویچ هایش را در اتریش چندباری خوردم خیلی خوشمزه بود. یک ساندویچ نوعی ماهی خام به قیمت ۵ یورو گرفتم عالی بود. سپس به بخش اطلاعات رفتم و در مورد پس گرفتن هزینه مالیات خریدهایم پرس و جو کردم. ابتدا باید check in کنم و کوله ام بارکد بخورد سپس به بخش دیگری رفته تا وسایل خریداری شده در کوله ام بررسی شود و در نهایت پول مالیات را در باجه دیگری پس بگیرم. تمام مراحل کمتر از ۱۰ دقیقه انجام شد و حتی کوله ام بررسی هم نشد ولی دست آخر متوجه شدم کمتر از ده درصد پول خرید را برگرداندند در صورتی که در فاکتور عدد مالیات خیلی بیشتر خورده بود. درون پرواز چندتا بچه کوچک بودند که یکسره گریه می کردند ولی خیلی خوب وسط آن همه صدا خوابم برد. در نهایت با صدای دعوای دو نفر یونانی بیدار شدم که دیگر نزدیک آتن بودیم. در فرودگاه آتن خواستم از گیت رد شوم که بوق زد برای همین پلیس ابتدا یک ترنوسل به کیفم و سپس به خودم زده سپس درون دستگاهی گذاشت. وقتی علت را جویا شدم گفت از جهت مواد انفجاری بررسی کردند. در آخر یک عطر به عنوان سوغاتی به قیمت ۷۰ یورو در فرودگاه خریدم و در سالن به انتظار سوار شدن به هواپیما نشستم. هواپیما دو ساعت تاخیر خورد. در هواپیما مادری با صدای بلند و بی ادبانه بچه اش را دعوا می کرد. مرد جوان بی ملاحضه ای بدون عذرخواهی از روی پایم رد شد. دختر جوانی کیف بزرگش را به مردم می زد بدون اینکه عذرخواهی کند. چهارتا دختر و پسر خیلی شیک در حال مسخره کردن چندتا خارجی بودند... رفتارهایی که حتی در کشورهای فقیر آمریکای جنوبی هم نمی بینی چه برسد به اروپا و ... و از همه جالب تر اینکه وقتی با این افراد صحبت کنی چنان حق به جانب از زمین و زمان شکایت می کنند که نگو و نپرس.
بخش دوم: هلند
توسط برنامه FixBus بلیط اتوبوس از پاریس به آمستردام به قیمت ۲۸ یورو خریدم. البته اگر بعد از تعطیلات آخر هفته می رفتم می توانستم بلیط ۱۸ یورویی هم پیدا کنم. در فصل تابستان سراغ قطار و هواپیما نروید زیرا بسیار گران می باشند. کمترین قیمت که برای قطار پیدا کردم ۱۳۰ یورو و برای هواپیما ۲۲۰ یورو بود. طبق معمول با عجله و با دویدن خودم را به اتوبوس رساندم و طبقه دوم اتوبوس جای نسبتا خوبی گیرم آمد. برای ورود به اتوبوس کافیست بلیط الکترونیکی که خریده اید را به راننده نشان دهید تا با دستگاه همراهش آن را اسکن کند. متاسفانه اروپایی ها برخی مسایل را درون اتوبوس رعایت نمی کنند یا اینکه از شانس من چنین بوده. تو مسیر برنامه های بوکینگ دات کام، هتل دات کام، اسکای اسکنر، ای دریمز و چیپ فلایتس را زیر و رو کردم تا هاستل باقیمت مناسب پیدا کنم ولی از شانس بد من تعطیلات آخر هفته بود و همه جا گران. از آنجایی که برنامه سفرم در کُچ سرفینگ بود، متوجه پیام دختری اکراینی شدم که گفته بود می خواهد هاستلش را تحویل بدهد و من می توانم به جای او در آن اقامت داشته باشم. با اینکه مسئله کمی عجیب بود ولی آن را پذیرفتم. پس از حدود ۷ ساعت به آمستردام رسیدم و از اتوبوس پیاده شدم. دو راه برای رسیدن به هاستل sarphati بود. یکی مترو و دیگری تراموا. تراموا به مراتب نزدیک تر و ارزان تر بود برای همین لاین ۱۲ را سوار شدم ولی نمی دانستم که از قبل می بایست بلیط تهیه می کردم. وسط تراموا متصدی فروش بلیط داشت ولی فقط با کارت پرداخت می شد. البته ازم پول نقد قبول کرد. بلیط ۳ یورو بود. هلندی ها بسیار مودب و نیز کمک کننده هستند. از ابتدای ورود به آمستردام متوجه نظم و زیبایی کم نظیرش خواهید شد. هاستل روبروی پارک بزرگی قرار داشت. دختر اکراینی به استقبالم آمد. دختر و پسر جوانی بودند که هزینه هاستل را با کارت پرداخت کرده بودند ولی نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که بی پول شده بودند و می خواستند برگردند. برای همین من و یک پسر فنلاندی به جای آن ها در هاستل ماندیم و پولش را به دختره دادیم. دختر اکراینی چنان ذوق زده شد که برایم جالب بود. کمی در مورد کشورشان صحبت کردیم و جنگی هنوز در بخش هایی از آن جریان دارد. سپس خداحافظی کردند تا رهسپار بلژیک شوند. من هم یک دوش گرفتم و راهی شهر شدم. وسیله نقلیه در آمستردام دوچرخه یا تراموا هست و کمتر ماشین شخصی استفاده می شود. در شهر پر از کانال های آب وجود دارد که توریست ها و مردم شهر با قایق در آن ها تردد می کنند. شهری بسیار تمیز، آرام و زیبا ولی متاسفانه با نزدیک شدن به مرکز شهر زشتی هایی نیز پدیدار می شوند. بوی مخدر تمام فضا را پر کرده بود. عده زیادی از توریست ها و شهروندان در حال کشیدن ماده مخدر هستند. خیابان معروف اش که تعداد زیادی ویترین بی تربیتی دارد مکان جولان عده زیادی از توریست ها بود. چندتا خانواده ایرانی دیدم که بعضا خانم هایشان محجبه بودند و نفهمیدم فازشان از آمدن به چنین خیابان هایی چه بود! جوانی هم دست در گردنم انداخت و گفت کُک برای فروش دارد، وقتی متوجه مخالفتم شد بهم توصیه کرد هیچگاه دیگر به هلند بر نگردم! پس از مدتی از بوی شدید مخدر که در فضای خیابان ها پیچیده بود سر درد گرفتم برای همین به کافه ای لب یکی از کانال ها رفته و قهوه به قیمت ۲.۶۰ یورو نوشیدم. خیلی زود قهوه اثر کرد و سر دردم خوب شد. روزهای تعطیل در خیابان ها تا دیروقت پایکوبی می کنند. گُله به گُله ساز و موسیقی می بینی. دیروقت به هاستل برگشتم و چند ساعتی تا صبح خوابیدم. اتاق کوچک هاستل و امکانات کم آن سبب شد پس از صرف صبحانه اقدام به رزرو هاستل دیگری به نام stakokay amsterdam 0ost کنم. از میان برنامه های رزرو eDreams ارزان ترین را به قیمت ۲۰ یورو پیشنهاد داد ولی پس از پرداخت متوجه شدم با تَکس ۲۵ یورو حساب کرده برای همین یک ایمیل اعتراض آمیز برایشان فرستادم. البته بگذریم از اینکه در نهایت ۲۶ یورو ازم گرفتند. اکثر هاستل ها check in را ساعت ۱۳ انجام می دادند ولی در این هاستل ساعت ۱۴ بود. به طرف هاستل جدید به راه افتادم و کمی در طول مسیر وقت تلف کردم تا زمان مناسب برسم. هاستل بسیار بزرگ و مرتبی بود. اگرچه از مرکز شهر دو سه کیلومتری فاصله داشت ولی به اتاق های بزرگ و تمیزی بسیارش می ارزید. در تمامی مسافرت ها هاستلی به این بزرگی و منظمی ندیده بودم. در اتاق شش تخته تنها بودم. در حال شستن لباس هایم بودم که یک دختر هندی آمد. ساکن بمبئی بود و برای تعطیلات به اروپا آمده بود. پس از کمی گپ و گفتگو نیم چرتی زدم و سپس عازم شهر شدم. قبل از آن از رزروشن یک بلیط ۲۴ ساعته اتوبوس بدون محدودیت در سوار شدن به قیمت ۷.۵ یورو خریدم. ابتدا به flevopark رفتم و کمی قدم زدم. جای چندان خاصی نبود. قبل از رفتن به مرکز شهر، ۱۲ تکه کوچک سوشی به قیمت ۱۱ یورو خوردم. در میدان Dam دختری با حلقه ای آتشین مشغول اجرای نمایش بود. پس از نمایش با کلاهش پول جمع کرد. تا دیروقت در شهر قدم زدم و آخر سر قبل از برگشت یک ظرف نودل تایلندی با مخلفات به قیمت ۱۴ یورو خوردم. یک پسر کلمبیایی و یک دختر دیگر در اتاق بودند. زود خوابم برد و صبح به سختی بیدار شدم. قبل از هرکاری پیش رزروشن رفتم تا برای یک شب دیگر رزرو کنم ولی هم قیمت گران تر شده بود و هم تختم لو رفته بود. در آخر به قیمت ۳۲ یورو و یک تخت دیگر رزرو کردم و ای کاش رزرو نمی کردم. برای دیدن یکی از آشنایان که در حومه شهر زندگی می کرد توسط خط ۱۴ ابتدا به سنتروم و سپس از پلت فرم شماره یک با قطار به محله هارلم رفتم. در طی مسیر خانه های بسیاری دیدم که بر روی آب قرار داشتند. در اصل کشتی هایی به شکل خانه می باشند. این خانه ها همگی به سیستم لوله کشی شهر که در زیر آب ها قرار دارد وصل هستند. یک ایستگاه جلوتر همنام هارلم بود برای همین از چندتا پسر بچه پرسیدم و با تایید آن ها به اشتباه داشتم پیاده میشدم که دختری بلند صدایم زد و گفت پیاده نشو. معلوم شد پسربچه اشتباه راهنمایی کرده بود. فامیلمان به همراه دوتا پسر بچه تخس و بسیار باهوش دنبالم آمد و به خانه شان رفتیم. دهکده ای بسیار زیبا بود که از یک سمت به جنگل و از سمت دیگر به دریا می رسید. هرچه از زیبایی و آرامش آن بگویم کم است. ابتدا به ساحل رفتیم، کمی قدم زدیم و روی ماسه ها نشسته و ماهی تازه برای ناهار خوردیم. مرغ های دریایی از اطراف محاصره کرده بودند و مترصد فرصت برای دزدی بودند. سپس به خانه برگشته و کمی استراحت کردیم. بعد از آن برای خرید به سوپرمارکتی در هارلم رفتیم. در آنجا بیسکویت عسلی معروف هلند و قهوه برای سوغاتی خریدم. هر بسته ی ۱۲ تایی بیسکوییت عسلی هلندی ۳.۷ یورو شد. همسر فامیلمان مددکار اجتماعی بود و کمی در مورد مشکلات بچه های طلاق در هلند صحبت کردیم. سپس به اتفاق فامیل جان به آمستردام مغازه ی کبابی دوستش رفتیم و نان و کباب مفصل به قیمت ۱۰ یورو خوردیم. البته برای سوار شدن به قطار خواستم از دستگاه بلیط تهیه کنم که معلوم شد خراب است برای همین از شماره دستگاه و پیغام صفحه نمایش آن عکس گرفتم تا اگر پلیس به پستم خورد بگویم که خراب بوده. به جز مراکز اصلی قطار یا تراموا دیگر جاها امکان تهیه بلیط از باجه نیست و تماما ماشینی می باشد. حتما سکه به انداره کافی همراه داشته باشید. راستی وسایلی که خریده بودم برای اینکه حملشان سخت بود در سنتروم درون صندوق امانت به قیمت ۷.۵ یورو به ازای ۲۴ ساعت گذاشتم. پس از خداحافظی به هاستل برگشتم و متوجه شدم هوای اتاق به قدری گرم است که نمی شود خوابید. به رزروشن اعتراض کردم و تنها کاری که کرد عذرخواهی بود! یک پسر و دختر مکزیکی هم اعتراض کردند و گفتند در این هوای گرم نمی شود خوابید ولی از همه بهتر خوابیدند! تا صبح جفتشان چنان خر و پف کرند که نه تنها من بلکه هیچ کس نتوانست بخوابد. یکی از دخترها که از اتاق زد بیرون و رفت بر روی صندلی های لابی خوابید. صبح کلافه و خسته کوله ام را بستم تا عازم دوسلدورف شوم. رزروشن هاستل تنها بلیط ۲۴ ساعته ترن به قیمت ۷.۵ یورو می فروخت و من که نیاز نداشتم چون فقط یک مسیر تا ایستگاه اتوبوس ها می خواستم بروم. پیش خودم گفتم مثل قبل ۳ یورو برای تک مسیر به مسئول بلیط ترن پرداخت می کنم. تو راه یکی از بندهای کوله ام پاره شد و بهسختی با یک بند نگه اش داشتم. از شانس بد من هیچ کدام از ترن های لاین ۲۲ متصدی بلیط نداشتند و هیچ راننده ای سوارم نکرد. مجبور شدم دوباره برگردم هاستل و همان بلیط ۷.۵ یورو را بخرم. از آنجایی که کوله ام بسیار سنگین بود و هوا ناجوانمردانه گرم و راننده اتوبوس ها بی معرفت، قبل از برگشت به هاستل کمی تو ایستگاه نشستم و غر زدم. دختری آلمانی که نظاره گر ماجرا بود سر صحبت را باز کرد و کمی گپ زدیم. دختر مهربان و خونگرمی بود. بالاخره بلیط را گرفتم و راهی ترمینال اتوبوس ها شدم.
بخش اول پاریس
معمولا عادت به خداحافظی ندارم ولی این بار برخلاف همیشه مجبور شدم با عالم و آدم خداحافظی کنم آن هم برای سفری ده روزه!!!! ساعت یک صبح راهی فرودگاه شدم. اصلا انگار نه انگار که دیروقت بود چون خیابان ها مملو از ماشین بود. مامور بررسی پاسپورت جوان کنجکاوی بود و کمی با هم گپ زدیم. در سالن ترانزیت گوشه ای خلوت روی صندلی دراز کشیدم و همین که داشت خوابم می برد چند نفر آدم بی ملاحضه پشت سرم نشستند و نگذاشتند بخوابم. پروازم به مقصد پاریس یک توقف کوتاه در آتن داشت. این ایرلاین یونانی بدترین تجربه پروازم بود. گیج خواب بودم ولی صندلی های ناراحت و فاصله کم جلوی پا باعث شد هلاک شوم. دیگر کلافه شده بودم برای همین قید خواب را زدم و شروع کردم به قدم زدن در هواپیما. راستش سختی این ۳-۴ ساعت پرواز از ۱۵-۱۶ ساعت پرواز به آمریکا هم بیشتر بود. حالا وارد فرودگاه آتن شدم. شنیده بودم فرودگاه راحتی برای مسافران ترانزیت نیست. اکثر مسافران ترانزیت و نه همه، باید ابتدا خروج بخورند سپس از سالن اصلی خارج شده و به طبقه بالا بروند. از آنجا یک مسیر نسبتا طولانی از میان فروشگاه ها تا گیت پرواز هست. قبل از ورود به سالن پرواز همه می بایست پاسپورت چک می شدند. متصدی میان سال و قد بلندی پاسپورتم را گرفت و پرسید کجا می روی؟ گفتم فرانسه. گفت با دوستت هستی؟ گفتم نه تنهام. گفت پس آن پسر ایرانی آنجا دوست تو نیست؟! گفتم نه دوست نیستیم ولی شاید از حالا به بعد دوست شدیم. راستش سوال هایش برایم کمی غیر عادی به نظر می رسید. گفت چقدر اروپا می مانی؟ گفتم یک هفته ده روز. کنایه آمیز گفت: فکر نمی کنم! گفتم بیکار که نیستم باید زود برگردم. متصدی کانتر هم دو نفر بودند. یکی شان می گشت مو مشکی هایی مثل من را پیدا می کرد و با دقت و وسواس فراوان پاسپورت و بلیط را چک می کرد. تو سفر قبلی ام به اروپا همچین چیزهایی ندیده بودم و این بار باعث شد کمی تو ذوقم بخورد. ولی خوب گویا این قضایا تمامی ندارند. تو پرواز دوم به مقصد پاریس هواپیما تمیزتر و راحت تر از قبلی بود برای همین توانستم یک ساعت خوب بخوابم. پس از صرف صبحانه ی مسخره ی این ایرلاین، مشغول نوشتن شدم که دختر پشت سری ام درخواست کرد صندلی ام را به حالت اول برگردانم! و این درخواست را با حالتی تحکم گونه مطرح کرد. انجام دادم ولی آیا این حق را داشت که چنین درخواستی کند؟! از این اروپایی های خودخواه قبلا هم دیده بودم. البته وقتی بلند شدم بروم تا انتهای هواپیما متوجه شدم میز پشت صندلی را باز کرده و سرش را رویش گذاشته و به خواب فرو رفته. بهتر این بود پیش خودم قضاوتش نمی کردم چون احتمالا خیلی خسته بوده و عادت نداشته به صندلی تکیه دهد و بخوابد.
حالا جالب تر از همه این ها دختری بود که یک ضرب از فرودگاه آتن تا پاریس را در حال آهسته خواندن و ریز رقصیدن بود. خیلی دوست دارم رمز این همه سرخوشی و شاد بودنش را بفهمم!
نظم فرودگاه شاردوگل برایم بسیار جالب بود. فرودگاهی بسیار بزرگ که متشکل از بخش های کوچک تر هست. پس از کمی انتظار دوستانم با ماشین دنبالم آمدند و به پاریس رفتیم. در برخی از خیابان های پاریس جمعیت غالب مهاجرین بودند. مهاجرین عرب و نیز آفریقایی بیشتر به چشم می خوردند. بخشی از پاریس بافت قدیمی خود را حفظ کرده و بخش دیگر بسیار مدرن و جدید می باشد. پس از صرف ناهار و نیز یک بستنی بسیار خوشمزه به عنوان دسر، سر یک قرار کاری رفتیم. از آنجایی که دوستانم تو کار فروش زعفران ایرانی و محصولات مربوطه بودند، پیش یکی از مغازه داران معروف فرانسوی رفتیم که کارش فروش قهوه بود با این تفاوت که بیش از ۶۰ نوع قهوه از کشورهای مختلف جهان داشت و به تازگی اقدام به چاپ کتاب فرهنگ قهوه کرده بود. پیرزنی خوش برخورد که تجربه های ارزشمندی داشت. پس کمی گپ و گفتگو رفتیم سر اصل مطلب و قرار شد بخشی از مغازه اش را به فروش دمنوش زعفران اختصاص دهد. سپس به مغازه دیگری در مرکز شهر رفتیم و با صاحب آن که پسری جوان بود صحبت کردیم. سپس به یکی از معروفترین شیرینی فروشی های شهر رفتیم. قیمت خوراکی در فرانسه خیلی بالاست. هر وعده غذای معمولی تقریبا ۱۰-۱۲ یورو هزینه در بر دارد. پس از عبور از خیابان هایی چون شانزلیزه به Orange Center رفتیم که متشکل از چندین ساختمان سر به فلک کشیده و پاساژ و محل شرکت های بزرگی چون توتال می باشد. میان ساختمان ها میدان بزرگی بود که فضای قدم زدن و تفریح بود. ساعت ۱۰ شب شده بود ولی هنوز آفتاب غروب نکرده بود! در این حین دوست ایرانی دیگری به جمعمان اضافه شد که بزرگ شده فرانسه بود و تا به حال ایران نیامده بود. پس از کمی گفت و گو متوجه شدم متاسفانه تبلیغات منفی بین ایرانی زبان ها بیشتر از اروپایی ها رایج شده است. اروپایی های بسیاری تا کنون دیده ام که شیفته فرهنگ و دانشمندان ایرانی چون مولانا و خیام و سعدی و حتی کیارستمی و غیره هستند. یادم می آید در مقر سازمان ملل در اتریش مجسمه چهار دانشمند ایرانی در محوطه ورودی سازمان ملل قرار داشت. برای شام غذای دریایی خوشمزه ای خوردیم و راهی برج ایفل شدیم تا نور افشانی شبانه اش را مشاهده کنیم. انصافا که نور افشانی زیبایی داشت. البته قبل از آن از خیابان هایی عبور کردیم که دو طرف آن جنگلی بود و محل بد کاره های شهر بود. صحنه هایی مشمئز کننده و عجیب که انسانیت را حقیر کرده بود. شب از خستگی بیهوش شدم و صبح با پارچ آبی که دوست خل و چل و دوست داشتنی ام رویم ریخت از خواب پریدم. منزلشان در دهکده کوچکی اطراف پاریس بود. با قطار به قیمت ۶ یورو به پاریس رفته و از آنجا با مترو به قیمت ۲ یورو به خیابان شانزلیزه رفتیم. قیمت هر بلیط تک سفره مترو ۲ یورو است. در خیابانگران قیمت شانزلیزه دفتر هواپیمایی ایران ایر قرار داشت که برایم جالب بود. هنگام ورود به تمامی مغازه های واقع در شانزلیزه بادیگاردی بود که کیف ها را می گشت. نه تنها آمار دزدی در پاریس بالا می باشد که امنیت شکنده ای نیز دارد. سپس با مترو ابتدا به برج ایفل رفته و بعد از آن به کلیسای sacré cœur بالای تپه ای مشرف به شهر رفتیم. پشت کلیسا پر بود از مغازه و نیز هنرمندانی که کارشان نقاشی کشیدن از چهره مردم بود. در میان مغازه ها کافه ای با دیوارهای قرمز رنگ وجود داشت که درون آن ایده جالبی به اجرا گذاشته شده بود. دیوارهای کافه پر بود از یادگاری های توریست ها طوری که جای سوزن انداختن نداشت. پس از یک روز طولانی به سمت خانه برگشتیم. فردا صبح به اتفاق دوستانم عازم بازار محلی دهکده ورسای شدیم تا غرفه ای مانند شنبه بازارهای خودمان برپا کرده و زعفران ها را بفروشیم. تجربه خوبی بود. کمی بعد خانم پروفسور فرانسوی به جمعمان اضافه شد و به گپ و گفتگو پرداختیم. خانمی میانسال که بسیار زیبا و دنیا دیده بود. به هفتاد کشور دنیا سفر کرده و اطلاعات زیادی داشت. به کافه ای همان حوالی رفته و قهوه لاته به قیمت ۲.۵ یورو گرفتیم و تا ظهر به گپ و گفتگو نشستیم. پس از خداحافظی به کاخ وِرسای رفتم. این کاخ در کنار جنگلی بسیار بزرگ و زیبا قرار داشت که ساعت ها در آن پیاده روی کردم. وسط آن دریاچه ای بود که قایق های پارویی تفریحی به قیمت ساعتی ۱۳ یورو اجاره می داد. ورودی پارک جنگلی رایگان بود ولی قیمت ورودی محوطه اصلی کلیسا ۶ یورو بود. آرامش و زیبایی لذت بخشی داشت. وقت برگشت به خانه باید ایستگاه اتوبوس خط ۱۹ را پیدا می کردم. در کشوری که بسیار توریست پذیر هست، هیچ تابلویی به زبان انگلیسی وجود ندارد. و نیز هیچ وقت از یک فرانسوی آدرس نپرسید. به تاکید می گویم هیچوقت. بالاخره به کمک دوستانم توانستم ایستگاه را پیدا کنم ولی فقط ۸ دقیقه تا حرکت آخرین اتوبوس وقت داشتم برای همین با تمام توان دویدم و خوشبختانه سر به زنگا رسیدم. راننده اتوبوس پسر سیاه پوست شوخی بود. هرچی ازش سوال می کردم حرفم را مثل طوطی تکرار می کرد. تا مقصد کمی گپ زدیم و در آخر ۸ یورو کرایه اتوبوس از ورسای تا اکووَلی را ازم نگرفت! شب پس از صرف شام با دوستان مسابقه دارت گذاشتیم که بازی را باختم. راستی فرانسوی ها یا بهتر بگویم اروپایی ها زیادی خرافاتی هستند مثلا وقتی هوا آفتابی بود می گفتند شعر نخوانید وگرنه باران می آید یا اینکه به پل ها، قفل های زیادی می بینید که زوج ها هنگام ازدواج آن را می زنند.
بهنظرم آدمی همینکه کارش به تخت بیمارستان نیفتد خوشبخت است گرچه خودم همیشه یادم می رود و طبق معمول ساز ناکوک می زنم.
لذت ما را ز عالم هیچ کس آگاه نیست
گر به ما بخشند دنیا با همه زور و زرش
این همه در پیش ما هرگز چنین باقدر نیست
ما برفتیم و نماندیم در جهان چون دیگران
وصف حال ما دگر بر مردمان امکان نیست
یار غایب را نجوییم در خیال، چون یار ما
گرچه دارد ناز، لیکن بهر ما غدار نیست
حال ما را هرچه گوییم نشنود بیچاره کس
آنکه هرگز ریشه اش اهل دل و دلدار نیست
از آنجایی که هزینه ها دستم آمده بود به راحتی یک تاکسی به قیمت ۱۰ سول از فرودگاه تا میدان san pedro گرفتم. سر راه از خشک شویی لباس هایم را گرفته و راهی هاستل شدم. مسئول هاستل گفت فقط برای امشب یک تخت دارد و برای فردا همه تخت ها رزرو شده است. در یکی از اتاق های سرد طبقه همکف نزدیکدر ورودی تخت بهم داد من هم با اکراه پذیرفتم چون کمی سر درد داشتم و اصلا دلم نمی خواست هیلون ویلون این هاستل آن هاستل بشوم. پس از یک دوش آب گرم با فشار بسیار ضعیف، تا شب کمی در شهر چرخیدم و سوغاتی خریدم. تقریبا همه سوغاتی ها را با چانه زنی و با نصف قیمت یا کمتر خریدم. قبل از برگشت یک فنجان کافه لاته به قیمت ۷ سول در یکی از رستوران های زیبای شهر خوردم. همان جا بود که به جسیکا پیام دادم که از آمازون برگشته ام و اگر این سمت ها هستی برویمقدمبزنیم ولی جوابی نداد. هم اتاقی هایم در هاستل دو پسر و یک دختر بسیار بی ملاحضه بودند که تا صبح رسما نگذاشتند بخوابم. هنگام صبحانه یک دختر برزیلی آمد سر میزم و سر صحبت را باز کرد. مهندسی خوانده بود و برای تعطیلات آمده بود پِرو. در حین صحبت متوجه پیام جسیکا شدم که نوشته بود نمی تواند راه برود چون از کوه افتاده است!
سریعا زنگزدم و پرسیدم یعنی چی؟! گفت دیروز رفته کوهنوردی و از یک صخره پرت شده! گفتم می خواهی بیایم برویم دکتر؟ گفت اگر زحمتی نیست بله. راستش تو دلم گفتم این هم ما را گیر آورده داره قِر و قَمیش میاد. دختر برزیلی که متوجه صحبت ها شده بود با یک لبخند تمسخر آمیزی گفت پس می خواهی ببریش دکتر. تو دلم گفتم امروز از آن روزهاست. قبل از رفتنم از عابربانک کمی پول گرفتم. تو شهر خیلی معطل شدم و برای اینکه دیگر خیلی دیر نکرده باشم از خیابان puputin که ایستگاه اتوبوس های pisac هست به جای اتوبوس یک ماشین دربست به قیمت ۲۰ سول گرفتم. پس از ۴۰ دقیقه به پیساک و هاستل جسیکا رسیدم. در زدم و وارد اتاقش شدم. باور کردنی نبود! به قدری این دختر جراحت داشت که خواستم آمبولانس خبر کنم. جسیکا گفت روبرو هاستل بیمارستان هست و نیاز به آمبولانس نیست چون می تواند راه برود. پرسیدم بیمه داری؟ گفت نه. سریع خودم را به بیمارستان رساندم و با یک دکتر جوان به هاستل برگشتم. دکتر معاینه اش کرد و گفت کاری از دستشان برنمی آید و بهتر است برویم به شهر. فقط یک آمپول مسکن زد. از آنجایی که از دیروز غذایی نخورده بود، قبل از رفتن یک چلومرغ با مخلفات به قیمت ۵ سول گرفتم تا بلکه جان بگیرد. حالا می خواهم ماشین بگیرم، مسیر برگشت را ۵۰ سول می گویند. این ور و آن ور ۴ تا صندلی از یک وَن را به قیمت کلی ۱۶ سول کرایه کردم تا دراز بکشد و گفتم بیاید درِ هاستل سوارش کند. تو مسیر برگشت متوجه شدم کارت اعتباریم نیست و احتمالا تو دستگاه جا گذاشته ام. به محض رسیدن یک تاکسی گرفتم تا ما را به بیمارستانِ MacSalud برساند. سر راه سری همبه عابربانکِ درون داروخانه زدم که مسئولش گفت باید بروم به اداره بانک مرکزی شهر. ساعت ۳ رسیدیم بیمارستان و گفتند دکتر متخصص ساعت ۵ می آید. جسیکا را در کافی شاپ بغل بیمارستان گذاشتم و سریع خودم را به اداره مرکزی بانک رساندم. معمولا تاکسی های درون شهری cusco هر مسیر را ۴ سول می گیرند. در شهری که دست فروشانش انگلیسی بلد هستند در اداره مرکزی بانک اش هیچ کس بلد نیست. با مکافات ماجرا را گفتم و بعد از یک ساعت و نیم معطلی گفتند ۵۰ سول هزینه برایم دارد. ترجیح دادم از بانک کانادایی بخواهم کارت را بسوزاند تا اینکه همچین پول زوری را بدهم. برگشتم بیمارستان و رفتیمپیش دکتر. هزینه ویزیت ۱۵۰ سول شد. دکتر واردی بود و پس از معاینه گفت با اینکه جراحت زیاد است ولی آسیب جدی ندیده است. البته برای اطمینان بیشتر گفت اولتراسوند بگیرید که یک وقت کلیه اش آسیب ندیده باشد. چون درد زیادی در آن قسمت داشت. دکتر گفت در بیمارستان آزمایش را انجام ندهید و ما را به مطبی نزدیک بیمارستان فرستاد. هزینه اولتراسوند ۱۰۰ سول شد و دکتر پس از دیدن جواب آزمایش گفتچیزی نیست ولی به خاطر جراحت های زیاد و تیغ های بسیاری که در بدنش فرو رفته باید آنتی بیوتیک بخورد. همانجا دو بسته قرص داد و گفت بقیه اش را از داروخانه بگیرید. تقریبا ساعت ۹ شب بود که از بیمارستان آمدیم بیرون. جسیکا به سختی راه می رفت و درد زیادی داشت. البته اگر من جای او بودم با این همه درد تا حالا زمین و زمان را روی سرم گذاشته بودم ولی این دختر صدایش درنمی آمد. در همان حوالی یک هاستل رزرو کردم و راهی شدیم ولی راننده تاکسی کله پوک نمی توانست هاستل را پیدا کند. پس از مدتی در کوچه تاریکی پیچید و من برای اینکه نشانی از هاستل پیدا کنم از ماشین پیاده شدم. همین که داشتم از یک پسر سوال می پرسیدم یک دفعه یک سگ شبیه نژاد پیت بول پرید بهم! بدجوری جا خوردم فقط تا جای ممکن با سرعت لگد می زدم تا فرصت گاز گرفتن را پیدا نکند. بالاخره کوتاه آمد و عقب نشینی کرد. با سر و صداها مسئول هاستل هم پیدایش شد. خانم پیر و ریزه میزه ای بود که خیلی کمکمان کرد. تاکسی دارمی خواست پول بیشتری به خاطر گیج بازی هایش بگیرد که مسئول هاستل نگذاشت. وقتی اوضاع جسیکا را دید سریع کیسه داغ نمک آورد. سپس پماد ویکس آورد و تا وقت خواب عین پروانه دورمان چرخید. منم یک سر تا هاستل قبلی رفتم و کوله ام را که به امانت آنجا گذاشته بودم گرفتم و کمی هم غذا برای شام تهیه کردم. جسیکا تا صبح از درد نخوابید. صبح ماجرا را برایم تعریف کرد که چطوری افتاده بود. خودش را تا نزدیکی های جاده کشانده بود و سپس با سنگ پرت کردن به سمت جاده یک پلیس موتور سوار او را دیده بود و تا هاستل آورده بود. از آنجایی که کیف کمک های اولیه همراه داشتم سعی کردم تعدادی از تیغ ها را از دست و پایش دربیاورم. بدون اغراق تیغ هایی به طول ۲ سانتی متر درآوردم که خودم از تعجب شاخ درآورده بودم. سپس رفت دوش گرفت ولی بدجور می لرزید. حدس زدم از آنجایی که فشار زیادی را تحمل کرده بدنش نیاز به انرژی از دست رفته دارد. رفتم شیر و شیرینی گرفتم. برای مسئول هاستل هم ۲۰ سول انعام با یک لیوان آجیل گذاشتم گرچه در برابر محبت هایش هیچ بود. راستی این آجیل که برده بودم عجب برکتی داشت. رفتیم پیساک هاستل جسیکا. همه جا بهم ریخته بود. کمی جمع و جور کردم و با هم صحبت کردیم. از ماجراهای زندگی اش گفت و متوجه شدم لزوما زندگی در آمریکا چندان آسان همنیست و دشواری ها و مشکلات خاص خودش را دارد. از آنجایی که زمان بازگشتم به ایران داشت فرا می رسید باید گاماس گاماس برمی گشتم به شهر. یکی دوبار از ذهنم گذشت که پروازهای برگشتم را کنسل کنم و کمی دیرتر برگردم ولی خوب از طرفی کنسل کردن ۴ تا پرواز چندان راحت نبود و از طرف دیگر شاید ماندنم بیش از این درست نباشد. به هر حال تصمیم به برگشت گرفتم ولی قبل از آن با مدیر هاستل که خانم خوبی بود هماهنگ کردم تا از او نگهداری کند و نیز به جسیکا توصیه کردم هرچه زودتر به خانه برگردد. راهی شهر شدم و از آنجا تا فرودگاه تاکسی گرفتم. انقدر گیج بودم که تاکسی دار قیمت ۷ سول تا فرودگاه را بهم پیشنهاد داد ولی من گفتم نخیر ۱۰ سول می دهم! بعد از یک ساعت پرواز به لیما رسیدم. قرار بود ۱۲ ساعت در لیما تا پرواز بعدی بمانم. خواستم از فرودگاه راهی فروشگاه Lacomer شوم ولی تاکسی ها تا آنجا ۶۰ سول می گفتند و به نظرم زیاد بود. از فرودگاه آمدم بیرون و از یکی خواستم جهت رفتن به آنجا را بهم نشان دهد. سپس در همان جهت هنوز صد متر نرفته بودم که رسیدم به یک ایستگاه وَن. از متصدی آنجا خواستم ماشینی که از نزدیکی آن فروشگاه می گذرد را نشانم دهد. پس از ده دقیقه صبر به یک ون اشاره کرد و منم سوارش شدم. درون ون چسبیده به هم می نشستند و هوا هم گرم بود. تقریبا یک ساعتی طول کشید تا در ترافیک شهر به خیابانی نزدیک فروشگاه برسم و پیاده شوم. و در کمال ناباوری فقط ۲ سول کرایه ماشینم شد. ۶۰ سول کجا و ۲ سول کجا ! با کمی پیاده روی به لاکومر رسیدم. تمام برندهای مطرح دنیا بودند و البته قیمت ها هم بسیار گران بود. خوبیش در آن بود که وای فای مجانی داشت و توانستم کلی از کارهای شرکت را انجام دهم. خواستم پول چنج کنم که متوجه شدم صرافیِ در این مرکز خرید یکی از بی انصاف ترین هاست. قدم زنان راهی مرکز indian market شدم که مثل همان بازارهای شهر cusco بود و در راه پولم را نیز چنج کردم. تعدادی عسل و سوغاتی های دیگر خریدم و وقت غروب تصمیم به بازگشت گرفتم. از آنجایی که حوصله ون نداشتم خواستم تاکسی بگیرم که باز با قیمت های نجومی مواجه شدم. دست آخر با ۲۵ سول رفتم فرودگاه. تو گِیت فرودگاه عسل هایم را ازم گرفتند. گفتم حداقل بگذارید بروم بیرون به یک آدم نیازمند بدهم ولی گفتند اگر اینکار را کنی باید tax بدهی. زور می گفتند فکر کنم خودشان هوس عسل کرده بودند. با لب و لوچه آویزون سوار هواپیما شدم و بعد از ۵ ساعت رسیدم سائوپائولو. از آنجایی که پس از آن همه بدو بدوها نیاز به استراحت داشتم یک هتل چهار ستاره به نام Monreahal به قیمت تقریبی ۵۰ دلار گرفتم که ۱۴ دلار آن توسط هتل دات کام پرداخت شد. هر ده شب رزرو هتل یک reward به شما می دهد. با اینکه check in هتل ساعت ۲ عصر بود ولی ساعت ۷ صبح بهم اتاق دادند و صبحانه ام را نیز خوردم. البته می دانستند که ساعت ۱۲ شب عازم فرودگاه هستم. سرویس رفت و برگشت به فرودگاه هم داشت. پس از یک خواب عمیق و دوش گرفتن، رفتم بیرون قدمی بزنم. از آنجایی که روز یکشنبه بود همه جا بسته و سوت و کور بود. در امتداد یک خیابان اصلی پارک بزرگی دیدم که پر از جمعیت بود. با اینکه محله فقیری بود ولی انگار همه تو پارک جمع بودند و خوش می گذراندند. پس از آن در رستورانی همان حوالی ساندویچ فیله مرغ به قیمت ۱۲ رئال خوردم و به هتل برگشتم تا آماده رفتن به فرودگاه شوم.
تو پرواز به آمازون سریع خوابم برد و با صدای مهماندار بیدار شدم. تا چشم باز کردم منظره بی نظیری از جنگل های آمازون زیر پایم دیدم که یک لحظه در بهت و حیرت فرو رفتم. سریع یک عکس گرفتم. این پرواز حدود ۴۰ دقیقه طول کشید و یادتان باشد حتما صندلی کنار پنجره را انتخاب کنید. در فرودگاه به آن کوچکی باجه اطلاعات توریستی وجود داشت که نقشه شهر را گرفتم. وسیله نقلیه موتور هست که به صورت کابین دار هم وجود دارد. با یکی از همان کابین دارها به قیمت ۱۰ سول تا میدان مرکزی شهر آمدم ولی از یک دهکده هم امکاناتش کمتر به نظر می رسید. اطراف میدان یک بلوار به سمت رودخانه آمازون بود که به یک پل بزرگ منتهی می شد. تمامی آژانس های گردشگری در آنجا بودند. تور یک روزه ۱۰۰ سول و تور ۲ شب و ۳ روز را ۴۵۰ سول بدون جزیره میمون ها می گفتند. از آنجایی که شنیده بودم این جزیره چندان جالب نخواهد بود برای همین از برنامه هایم خط زده بودم. قبل از رزرو تور یک هاستل گرفتم به نام pirwana شبی ۱۰ دلار که گرچه خوب بود ولی فقط پنکه سقفی داشت. بعدا متوجه شدم اگر گشتی تو شهر می زدم با همین قیمت اتاق بهتر در هتلی استخردار می توانستم بگیرم. با رزروشن هتل wasai که پسری تحصیل کرده در ژاپن بود کمی گپ زدم. پسرخاله اش یک رگ ایرانی داشت و عکسش را بهم نشان داد. با مرد دیگری که رشته جنگلداری خوانده بود نیز کمی گپ زدم. به نظر می رسید در این جزیره بیشتر ایران را می شناسند تا در جاهای دیگر پرو و برزیل. ولی متاسفانه نمی دانم چرا مردمش به شدت هوس باز بودند. ناهار در اطراف میدان اصلی چلو مرغ خوردم به قیمت ۱۸ سول در صورتی که همان را در بازار اصلی شهر خریدم فقط ۵ سول تازه با مخلفات بیشتر! برای پیمایش جنگل در شب نیاز به چراغ قوه داشتم که در یک مغازه کنار بازار اصلی شهر پیدا کردم. فروشنده دختر بچه ای به همراه دوستش بود که چندین دقیقه طول کشید تا چراغ قوه شارژی را به قیمت ۱۰ سول از ایشان بخرم بس که از خنده غش و ضعف رفتند. خدا را شکر مایه نشاط دیگران هم شدیم. برگشتنی شیر و آب و کمی کیک گرفتم که جمعا ۱۰ سول نشد.
پس از یک صبحانهنه چندان مفصل در هاستل، طبققرار راهی میدان اصلی شهر شدم تا راهی آمازون شوم. صاحب آژانس توریستی که مرد شوخ طبعی بود گفت با این کوله کوچک می خواهی دو شب بروی جنگل؟ گفتم نگران نباش زیادم هست فقط اینکه یک چاقوی کوچک نیاز دارم. گفت با چاقوی کوچک فقط سر دوست دخترت را می توانی بِبُری. گفتم خیالکردی، باهاش سر شیر هممیبرم. گفتم محل اقامتم تر تمیز هست؟ گفت انقدری تمیز هست که بتوانی از یک خانم دعوت کنی! گفتم این همه راه آمدم بروم وسط جنگل های آمازون که آدمی زاد نبینم و کمی خندیدیم. کلا با هرکس در این شهر دورافتاده صحبت کردم یک جورایی شیطون می زد. از مغازه ای هماننزدیکی اسپری ضد پشه به قیمت کزایی ۲۰ سول گرفتم ولی فکر کنم قیمت اصلی آن ۱۵ سول باشد. تا محل سوار شدن به قایق را با ماشین کمتر از ۱۰ دقیقه طی کردیم سپس سوار یک قایق کم عرض ولی دراز شدیم. در حین حرکت یکی از همراهان از یکسمت قایق به سمت دیگر تغییر مکان داد که چیزی نمانده بود قایق چپ کند. تعادل در این قایق ها خیلی مهم است. تقریبا نیم ساعتی برخلاف رود آمازون حرکت کردیم تا به لوژ جنگلی رسیدیم. لوژ متشکل از یک کلبه مرکزی که محل غذا خوردن و بازی هایی چون بیلیارد و فوتبال دستی بود، یک استخر کوچک و تعدادی کلبه اقامتی در دو سه ردیف بود. درون کلبه نباید با کفش وارد می شدیم منهمگفتم اتفاقا خانه های ایرانی هم همینطور است و کسی با کفش وارد نمی شود. با شربت به استقبالمان آمدند و کلید اتاق را تحویل گرفتم. اتاق ترتمیزی بود باپشه بند و حوله های تمیز منتها خبری از برق و پنکه نبود. فقط از ساعت ۵:۳۹ تا ۹ شب برق داشت. وسایلم را گذاشتم و برگشتم به کلبه مرکزی ولی یادم رفت کفشهایم را دربیاورم و با تذکر مدیریت ضمن ضایع شدن، کفش هایم را درآوردم. پس از کمی استراحت، برای کایاک سواری، گروه جمع شدند تا سوار قایق شده و به بالا دست رودخانه برویم. سپس در گروه های دو نفره سوار کایاک شدیم و شروع به پارو زدن در مسیر جریان آمازون شدیم. هم قایقی من پسری هم سن و سال خودم از تگزاس بود منتها در آفریقا کشور چاد کار می کرد. بدنش پر از خالکوبی بود و عجیب تر اینه خالکوبی به زبان عربی هم داشت. کم حرف و کمی ترسو بود و نگذاشت زیاد وسط رودخانه آمازون برویم. کلا ۶ تا قایق بودیم که به جز یک زوج بقیه دخترهای جوان از کشورهای اروپایی و استرالیا بودند. کلا در این سفر متوجه شدم تعداد دخترهای ماجراجو بیشتر از پسرهاست. پس از نیم ساعت پارو زدن در جریان رود به همان محل لوژ جنگلی رسیدیم. پس از پیده شدن از قایق ها به سمت زیپ لاین وسط جنگل رفتیم که تقریبا ۱۰ دقیقه ای رسیدیم. فقط اینکه قبلش خوب اسپری ضد پشه به دست و پا زدیم که وسط جنگل شهیدمان نکنند. مسیر باتلاقی و گل لای بود برای همین چکمه گرفتیم و پا کردیم. من و پسر تگزاسی پس از پوشیدن هارنس ابتدا از یک برج مرتفع بالا رفتیم سپس بر روی یک پل معلق کمی پیاده روی کردیم و در آخر با زیپ لاین به برج دیگری رفتیم و از زیپ لاین دیگری برگشتیم. هیجان زیادی برای من نداشت فقط یک جا وسط های زیپ لاین از کنار درخت تنومندی با سرعت رد می شدیم که یک لحظه ترسیدم نکند به آن برخورد کنم. وقتی برگشتیم لوژ وقت ناهار شده بود. بدو رفتم قبل ناهار یک دوش گرفتم. بعد از ناهار با پسر تگزاسی که اسمش دیلُن بود اول فوتبال دستی بازی کردیم. لیدر هم به جمعان اضافه شد و رفت کمک دیلن. سه دست بازیکردیم که هر سه دست بردمشان. سپس بیلیارد بازی کردیم و با اِرفاق هایی که دیلُن بهم داد در آخر مساوی شدیم. از آنجایی که برنامه من با دیلن فرق داشت از هم خداحافظی کردیم و دیلن به سمت جزیره میمون ها رفت و بعد از آن برگردد شهر. پسر جالبی بود. نزدیک ۷ سال در چاد کار می کرد و هر روز مجبور بود قرص ضد مالاریا مصرف کند. هر ۶ ماه تنها یک و نیم ماه مرخصی داشت. نه تفریحی نه دوستی، فقط با کتاب خواندن و بار رفتن اوقات می گذراند. چند ساعتی تا غروب استراحت داشتیم و سپس باید راهی گشت زنی شبانه با قایق می شدیم. کمی خوابیدم ولی انقدر گرم بود که کلافه پا شدم. رفتم کلبه مرکزی و گوشه اینشستم. چشمم افتاد به یک سنجاب تخس که آمده بود داخل و رفته بود سر وقت کوله پشتی دخترها گویا خوراکی پیدا کرده بود. بدو رفتم سروقتش و گرفتمش ولی زورش زیاد بود و هر دفعه می گرفتم از دستم در می رفت. یک ساعتی باهاش سرگرم بودم. از آنجایی که خبری از اینترنت نبود، زمان به کندی میگذشت تا اینکه بالاخره سوار قایق شدیم و راه افتادیم. یک زن و شوهر جوان از انگلیس، دوتا دختر استرالیایی و یک زن و شوهر اسپانیولی در قایق بودند. قایق کناره رود حرکت می کرد و لیدر چراغ می انداخت تا اینکه یک بچه تمساح دیدیم. البته به گفته لیدر تمساح واقعی تو آفریقا است نه در آمازون. لیدر با یک حرکت سریع بچه تمساح را گرفت و درون قایق آورد. پس از کمی توضیح رهایش کرد. آنجا برای اولین بار چراغ قوه کوچکی که خریده بودم را امتحان کردم. روشنایی خیلی زیادی داشت. لیدر خیلی جستجو کرد ولی برای آن شب چیز دیگری پیدا نکرد. شاممفصلی خوردیم و قرار شد فردا ساعت ۴ صبح بیدار شده تا راهی دریاچه Sandoval شویم. ساعت ۹ شب چراغ ها خاموش شد و تاریکی محض جنگل حکمفرما شد. خیلی وقت بود چنین تاریکی ای تجربه نکرده بودم. بدون چراغ قوه حتی دست های خودت را هم نمی توانستی ببینی. پشه بندی که باطناب بالای تختآویزان بود را دورتخت پهن کردم و خوابیدم. اولش از سر و صدای زیاد جنگل نتوانستم بخوابم ولی زود عادت کردم و خوابمبرد. ساعت ۴ صبحپا شدم و رفتم کلبه مرکزی برای صبحانه. به جزمن همان زوج اسپانیولی هم بودند و به اتفاق لیدر سوار قایق شدیم. پس از ده دقیقه از قایق پیاده شدیم تا پیاده روی یک ساعت و نیم تا دریاچه سندوال را از میانگل و لای شروع کنیم. تو مسیر طوطی و میمون دیدیم. پس از رسیدن سوار قایق های پارویی شدیم و از کناره دریاچه حرکت کردیم. پرندگانمتنوع زیادی دیدیم و همین طور میمون های بازی گوش ولی جالب تر از همه تمساحی تقریبا دو متری بود که یک گوشه کمین کرده بود. سپس بهکلبه اهالی محلی در طرف دیگر دریاچه رفتیم و نیم ساعتی ولو شدیم. برگشتنی از لیدر درخواستکردم تو پارو زدن کمکش کنم و او هم با کمال میل پذیرفت و از سمت دیگر دریاچه آمدیم. به جز چند پرنده و دو تا میمون بزرگ تر از میمون های قبلی که در حال خوردن میوه درخت پالم بودند، چیز دیگری ندیدیم. به نظرم برای چنین جایی باید زودتر از ۴ صبح بیدار شد و حرکت کرد. چندتا لوژ هم در سمت اهالی بومی جزیره وجود داشت که قابلیتشب ماندن داشت ولی نمی دانم چرا کسی در اینمورد چیزی نگفته بود. در مورد رویش خزه بر روی درختان و نحوه تعیین جهت در جنگل های ایران به لیدر گفتم که برایش تازگی داشت. قایق را ترککردیم و مسیر پر گل و لای برگشت تا رود آمازون را ادامه دادیم. در مسیر درخت پالمی بود که شاخه اش پر از میوه بود. من هم کمی از درخت بالا رفتم و سعی کردم با یک دست میوه هایش را بچینم ولی هرکاری کردم جدا نشد. لیدر گفت میوه هایش رسیده نیستند برای همین نتوانستی جدا کنی و از توانایی دستهایم در آویزان شدن از درخت تمجید کرد. فکر کنم رویش نشد بهم بگوید میمون! تو مسیر دستم را به درختی گرفتم که زیاد در گل فرو نروم ولی یک لحظه حس کردم دستم می سوزد. نگاه کردم دیدم ۳ تا مورچه قرمز روی انگشتانم هستند. به سختی جدایشان کردم ولی مغز سرم از درد گازهایشان سوخت. درد زیادی داشت ولی بعد از ۵ دقیقه خوب شد. لیدر گفت به اینها می گویند مورچه آتشی. تو مسیر برگشت یکی از دور داد زد hello my friend برگشتمدیدم صاحب آژانس توریستی تو شهرِ هست که همراه یک پسر و چند دختر بهسمت دریاچه می رفت. جریان مورچه ها را برایش تعریف کردم و او همگفت در قدیمافراد را به درختمی بستند و با این مورچه ها تنبیه می کردند. دوبارهشوخیشگلکرد گفت بیا با این دخترها برگرد. یکی از دخترها گفت اهل کجا هستید؟ وقتی فهمید ایرانیم پرسید کشورتان روبراه هست که منم گفتم آره. حواستان باشد هیچوقت راجع به کشورتان بدگویی نکنید. به قول تگزوپری نویسنده کتاب معروف شازده کوچولو، در کتاب پرواز تا بی نهایت وقتی خیانت و سستی دولتمردان را در جنگ می دید، گفت: یک مرد حق ندارد راه بیفتد بگوید زنمهرجایی هست. یک مرد تنها وقتی به خانه برگشت حق اعتراض دارد و می تواند فریاد بکشد. از مای فِرند خداحافظی گرمی کردم و مشغول صحبت با لیدر در مورد مالاریا شدم و نکته بسیار جالبی ازش شنیدم. می گفت بار اولی که بچه بود مالاریا گرفت ۱۵ روز تو تب و سردرد سوخت تا با کلی دارو خوب شد ولی بار دوم تنها جوشانده تنه درخت Quina quina را خورد و چهار روزه خوب شد. البته از نوع زرد آن که تنها در آمازون می روید. در همین حین بارانتندی گرفت و به سرعت سعی کردیم به رود آمازون برسیم. وقتی رسیدیم باران قطع شده بود و قایق منتظرمان بود. همین که سوار قایق شدم و راه افتادیم یک دفعه یاد ساعت افتادم و نگاه کردم. ساعت ۱۲ ظهر بود و دقیقا زمان سال تحویل به وقت ایران بود. حس و حال غریبی داشتم. برخلاف سال های گذشته که زمان سال تحویل بالای کوه بودم این بار وسط جنگل های آمازون روی رودخانه بودم. لیدر متوجه حس و حالم شد و سمتم آمد و منم بهش گفتم نوروز شده. هم خودش هم زوج همسفرمان بهم تبریک گفتند و از قایق پیاده شدیم و منم روانه کلبه خودم شدم تا دوش بگیرم. قبل و بعد از ناهار کمی حس عدم تعادل داشتم. حدس زدم تعرق زیاد باعث از دست رفتننمک بدنمشده است برای همین از بوفه تقاضای کمینمک کردم و با آب خوردم و کمتر از نیمساعت روبراه شدم. برای قدمزنی شبانه در جنگل باید تا شب صبر می کردم که کمی سخت بود چون گرما اذیت می کرد. کمی تو کلبه کمیپیاده روی دست آخر روی هاموک که جلوی هر کلبه ای آویزان بود خوابیدم و تازه متوجه شدم تنها راه خلاصی از گرما همین هامُوک هست. با تکون های هاموک که مثل نَنو بود خوابم برد ولی با صدای یک طوطی مسخره ی بی نمک بیدار شدم. یادم آمد قبلا هم این طوطی آمده بود و کلی برای دخترهای کلبه روبرویی شیرین زبانی کرده بود. تا شب چیزی نمانده بود و منم بعد از شستن لباسهایمآماده حرکت شدم. اسملیدر را تازه شبیِ یادم آمد بپرسم. اسمش لویس بود و تو پیاده روی شبانه به خبره بودنش ایمان آوردم. قرار شد دور لوژ یک ساعتی قدم بزنیم. من هم که تو ذوقم خورده بود با شک و تردید راه افتادم. همین که راه افتادیم ناخودآگاه کمی ازش جلو زدم برای همین ازم سوال کرد آیا می خواهم جلو بروم یا نه؟ من هم برای رعایت ادب گفتم شما جلو برو. همین که چند قدم رفتیم لویس ایستاد. جلوی پایمان یک مار کوچک ولی زهرآگین بود. از بقلش رد شدیم و روی زمین رتیل هایی را دیدیم که گرچه بزرگ بودند ولی هنرشان گاز گرفتن بود. چندتا عنکبوت هم دیدیم که به گفته لویز یکیشان سمی بود. مورچه های سیاهی بهاندازه چندبرابر مورچه های معمولی دیدیم که لویس گفت اگر اینها گازت بگیرند دیگر درد مورچه های قرمز آتشی یادت می رود. می گفت درد گازشان غیر قابل تحمل است. یک قورباقه زرد خوشگل درختی هم دیدیم. تا حالا فکر می کردم قورباقه درختی فقط سبز هست. یک مار درختی بسیار زیبا بر روی گیاه سبزی بود که لویس دمش را گرفت و گذاشتش زمین ولی زودی برگشت روی درخت. روی زمین جای چنگال های جگوار کاملا مشخص بود. با کمی بررسی معلوم شد دیشب این حوالی بوده و جای تعجب بود که چرا انقدر به لوژ نزدیک شده است. یک لحظه از درون بوته ها صدا آمد. لویس گفت چراغ را خاموش کنم و خودش هم خاموش کرد. تاریکی مطلق بود. جانور درون بوته کمی جابه جا شد و لویس سریع نور انداخت. یک حیوان شبیه خرگوش بود ولی کمی بزرگتر که اسمش را یادم رفت. اوج تبهر لویس آنجا بود که یک حشره به اندازهپروانه را روی شاخه گیاه سبزی بهمنشان داد که خودش را به شکل برگ گیاه درآورده بود. باور کردنی نبود اصلا نمیشد تشخیص داد که این برگ نیست و یک حشره هست! حالا چطور لویس تشخیص داد نمی دانم. جلوتر با چراغ قوه یک حیوان کوچک بسیار با نمک روی شاخه درخت شکار کردم که از نور چراغ کُپ کرده بود. قیافه خنده داری داشت. در نهایت به لوژ برگشتیم. برگشتنی متوجه شدم دومین ایرانی هستمکه تو این چند سال دیده برای همینم اطلاعات خوبی راجع به ایران داشت. شماره تلفنش را گرفتم و ازش خداحافظی کردم. در کل اقامت خوبی بود ولی برایمنکه دنبال adventure بیشتری بودم چندان راضی کننده نبود. اگر کمی بیشتر زمان داشتم حتما به لوژ research center در قلب تامبوپاتا می رفتم که تعریف های زیادی درباره اش شنیده ام. تا آنجا فقط یک روز و نیم راه هست پس حداقل ۵ یا ۶ روز زمان نیاز دارد. شماره لویس هم ۹۴۴۰۸۷۰۳۱ با کد پِرو هست. راستی با اینکه اسپری زده بودم ولی پشه ها حسابی از خجالتم درآمده بودند حالا اگر اسپری نمی زدم خدا می داند دیگر چه کار می کردند.
وقت شام زوج جوان انگلیسی میز روبرویی نشسته بودند و پسرِ زیاد نگاه میکرد و هر ازگاهی لبخندی میزد. تا دیشب با دختر استرالیایی ها سر یک میز مینشستند و کلی حرف میزدند ولی امشب که آن ها رفته بودند حواسش به من رفته بود. معلومبود حوصله اش سر رفته و حرف زیادی برای گفتن با همسرش ندارد. راستش من هم که تازه از دست لهجه انگلیسی تونی خلاص شده بودم زیاد مایل به صحبتبا یک انگلیسی دیگر نبودم. برخی از کلمات را باید چندین بارتکرار کنند تا متوجه شوم چه می گویند. حدود ساعت ۲ صبح با صدای باران شدید بیدار شدم و تا زمان خروجم از این شهر ادامه داشت. برای صبحانه همگی رور یک میز نشستیم و با زوج انگلیسی کمب صحبت کردم. سپس به همراهشان سوار قایق برگشت شدیم. پس از رسیدن به شهر اولین کاری که کردم به دفتر هواپیمایی aviance رفتم تا زمان پرواز برگشتم را تغییر دهم. برای تغییر پرواز مبلغ ۱۸ دلار پرداخت کردم. پشت سرم زوج انگلیسی آمدند. معلوم شد پس از ۲۴ ساعت درخواست رزرو اینترنتی بلیطشان کنسل شده و از آنجایی که در آمازون اینترنت نداشتیم این ها متوجه نشده بودند. نفری ۶۹ دلار برای بلیط برگشت به cusco پرداخت کردند. سپس به بازار شهر رفتمتا چندتا چراغ قوه دستی دیگر از همینمدلی که خریده بودم دوباره بخرم ولی هرچی گشتم دیگر همچین چراغی پیدا نکردم و دست از پا درازتر به فرودگاه رفتم. از آنجایی که قرار بود دوباره به ارتفاع ۳۴۰۰ متر برگردم برای همین یکبطری آب در فرودگاه نوشیدم. فقط اینکه در فرودگاه هیچی نخرید همه چیز دوبرابر است. وقتی می خواستم سوار هواپیما شوم متوجه عصبانیت پسر انگلیسیِ شدم. ازش پرسیدم چی شده، گفت این دختره هات چاکلت را ریخت روی پیرهنم الان هم رفته از داخل ساکش که تحویل بار داده بوده باتری دوربین بردارد. خندم گرفته بود از اینکه دخترِ همه را مَچَلِ خودش کرده بود. ازش پرسیدم همسرت هست، با حرص گفت نه فقط دوستم هست. سوار هواپیما که شدم پسر تگزاسی آمد کنارم نشست! با تعجب گفتم تو مگه نرفتی. گفت نه دیگه! دوباره از خالکوبی های بدنش سوال کردم و معلوم شد هر کشوری که می رود خالکوبی مخصوص به آنجا را می کند! گفتم امیدوارم کشور زیادی نروی. خندید گفت اعتیاده دیگه.
پس از یک معطلی کوتاه و کمی سوال برانگیز در بخش کنترل ویزا در لیما وارد سالن پروازهای داخلی برای رسیدن به پرواز دومم به مقصد Cusco شدم. گُله به گُله باجه ی Tourist Information بود و برخلاف برزیل همه انگلیسی بلد بودند. اول از همه سراغ دکه exchange رفتم تا پولم را تبدیل کنم ولی دیدم به شدت گرانفروشی می کنند برای همین ترجیح دادم فعلا دست نگه دارم و فقط ۲۰ یورو تبدیل کردم. کلا در فرودگاه ها هیچ وقت نباید پول چِنج کرد چون همیشه پول شما را با rate پایینتری نسبت به بازار حساب می کنند. سپس از استارباکس یک نان کراسان با قهوه گرفتم که هرچی صبر کردم قهوه اش سرد نشد و منم باید از گِیت رد می شدم برای همین به یکی از کارکنان آنجا که زمین را تمیز می کرد پیشنهاد کردم قهوه را به جای من بنوشد و نمی دانم چه جوری متوجه حرفم شد و اشاره کرد بگذارمش روی چرخی که همراهش بود و با علامت سر تشکر کرد. پرواز دوم یک چینی بغل دستم بود که راستش بعضی از رفتارهایش چندش آور بود ولی بگذریم. به محض ورود به فرودگاه cusco یکم نگران تغییر ارتفاع شدم چون از ریودوژانیرو هم سطح دریا یک دفعه وارد یک شهر مرتفع بر روی کوه به ارتفاع ۳۴۰۰ متر شده بودم. شانس آوردم تَرَک نخوردم. تو فرودگاه کمی دور و اطرافم را نگاه کردم تا بلکه کسی پیدا شود و هزینه تاکسی تا شهر را تقسیم کنیم. به یکپسر جوان اینپیشنهاد را دادم و او هم با یک لهجه غلیظ انگلیسی استقبال کرد. با دو راننده تاکسی صحبت کردیم و از ۶۰ سول تا ۴۰ سول پیشنهاد می دادند ولی دست آخر با نفری ۱۵ سول به سمت شهر آمدیم و هرکدام را به هاستل خودش رساند. البته اسپانیایی بلد بودن تُونی هم خیلی کمک کرد. یک پسرِ دو رگه ی انگلیسی بود که فرانسه و اسپانیایی را هم بلد بود. تو مسیر قرار گذاشتیم فردا صبح باهم برویم سمت ماچوپیچو. گرچه پسر شانگهای هاستل pachamama را با قیمت شبی ۵ دلار پیشنهاد کرده بود ولی من هاستل دیگری به نام Grasshopper گرفتم که مفت نمی ارزید و مجبور شدم با اکراه شب را آنجا سپری کنم. قبل از خواب سری به شهر زدم و البته برای هماهنگی به هاستل تُونی رفتم. از زیبایی شهر، غذاهایش، تنوع بسیار بازارها و مغازه هایش هرچی بگویم کم گفته ام. حسابی ذوق زده بودم. برای عصرانه یک خوراک برنجی بسیار متنوع به قیمت ۱۵ سول و برای شام یک سوپ پر از مخلفات هیجان انگیز به قیمت ۱۶ سول در یک رستوران خوردم. با گارسون رستوران که برزیلی بود گپی زدم و معلوم شد با همسرش از پِرو یک سالی بود که به cusco آمده بودند و قصد داشت پول جمع کند تا خودش یک رستوران آنجا دایر کند. سپس به هاستل تونی رفتم و در مورد چگونگی رفتن و گرفتن بلیط ویزیت ماچوپیچو صحبت کردیم. مرد میانسال و متشخصی که نزدیکمان نشسته بود وارد صحبت شد و راهنمایی های خوبی کرد. اهل کالیفرنیا بود ولی اصالتا افغانی بود. بهش گفتم بلدی فارسی دَری صحبت کنی و او هم کانال را تغییر داد و شروع به صحبت کرد. راستش نمی دانم چرا از لهجه شیرینی که داشت خنده ام گرفته بود ولی سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. اَلِکس مدیر هاستل هم راهنمایی های خوبی کرد و یک نقشه کاربردی برایمان آورد. برای رسیدن به دهکده پای کوه ماچوپیچو به نام aguas calientes دو راه وجود داشت یکی اتوبوس و دیگری قطار. هزینه قطار بالای ۱۰۰ دلار بود ولی هزینه اتوبوس یک دهم آن بود. البته قطار مزیتی که داشت تا خود دهکده می رفت ولی اتوبوس ها قبل از دهکده پیاده می کردند و مسیری ۱۰ کیلومتری را می بایست پیاده یا با قطار دیگری به قیمت ۱۰۸ سول طی می شد. دست آخر برای صبح روز بعد بلیط اتوبوس به قیمت نفری ۳۰ سول گرفتیم البته اگر تونی دست دست نمی کرد می توانستیم ۲۵ هم سول بگیریم. شب هرکاری کردم خوابم عمیق نمی شد احتمالا برای تغییر سریع ارتفاع بود. صبح اتوبوس از دم هاستل سوارم کرد و پس از جمع کردن بقیه راه افتادیم. تو اتوبوس پسر فرانسوی به نام دیوید به جمعمان اضافه شد. بعضی وقت ها چنان از دیدن مناظر ذوق زده می شد و می خندید که بقیه را هم به خنده می انداخت. کلا خیلی شوخ و خوش خنده بود و کل مسیر با تونی در مورد زبان های مختلف صحبت کردند. مسیری بسیار قشنگ داشت که تا ارتفاع حدود ۳۰۰۰ متری بالا میرفت و سپس سرازیر می شد و پر از پیچ و خم بود. کمی شبیه مسیر اسلم به خلخال خودمان بود. در طول مسیر ۳ بار توقف داشتیم و در آخرین شهر به نام santa teresa ناهار را خوردیم. بالاخره پس از ۶ ساعت و نیم به انتهای جاده رسیدیم و از آنجا راهی دهکده شدیم. مسیر تا دهکده از کنار ریل راه آهن می گذشت. حواستان باشد نزدیک دهکده علامتی وجود دارد که می گوید وارد تونل قطار نشوید و از مسیر کنار گذر بروید. من و تونی مسیر را در کمتر از دو ساعت طی کردیم و دم دمای غروب وارد دهکده کوچک و زیبای augast calientes شدیم. دهکده ای رویایی و خیال انگیز بود. در هاستل eco backpacker به قیمت شبی ۱۴ دلار ساکن شدیم که بسیار تمیز و راحت بود. زمان صبحانه در اقامتگاه های این دهکده معمولا از ۴ صبح تا ۸ صبح هست. راستی بلیط ورودی ماچوپیچو را اگر از cusco تهیه نکردید می توانید از همین دهکده بخرید. از آنجایی که باجه فروش بلیط تا ۸ شب بیشتر نبود سریع رفتیم و پس از ارایه پاسپورت گرانترین بلیط عمرم را به قیمت ۲۰۰ سول خریدم. اگر نمی خواهید به یکی از قله های ماچوپیچو یا وایناپیچو صعود کنید می توانید تنها بلیط ویزیت ماچوپیچو را بگیرید که قیمت آن ۱۵۷ سول می باشد. زمان بازدید درج شده بر روی بلیط ها یا از صبح تا ظهر هستن یا از ظهر تا عصر ولی شما همان صبح را بگیرید و مطمئن باشید تا عصر هم می توانید بمانید منتها بهتر است تا قبل از ۱۰ صبح ورودتان باشد. هزینه اتوبوس از دهکده تا ماچوپیچو ۱۲ دلار هست. صبح زود حدود ساعت ۴:۳۰ صبح بیدار شدیم و کمی خوراکی شامل چندتا نان محلی + عسل + پنیر + موز و اسنیکرز و آب درون کوله ی کوچکی گذاشتم که آن بالا خیلی به کارمان آمد و راه افتادیم. تو مسیر به یک گروه سه نفره روسی برخورد کردیم که خیلی با روحیه بودند و با ذوق مسیر را به کندی طی می کردند. کمتر از دو ساعت به ماچوپیچو رسیدیم و پس از یک گشت کوتاه راهی قله ماچوپیچو شدیم. روزانه بیشتر از ۴۰۰ نفر اجازه کوهپیمایی داده نمی شود و زمان رفت و برگشت به قله را در دفتری ثبت می کنند. ولی به حرفشان که برایتان زمان بالا رفتن و برگشتن را تعیین می کنند خیلی توجه نکنید. راستی کل مسیر از دهکده تا ماچو و از ماچو تا قله پله های سنگی هست که واقعا نفس گیر و قاتل زانو هستند. مسیر تا قله را از میان جنگل و ابر کمتر از یک ساعت طی کردیم و بر بالای قله، یکی از زیباترین مناظر زندگی ام را مشاهده کردم. بیش از یک ساعت روی قله ماندیم بلکه ابرها کنار بروند و عکس های بهتری بگیریم ولی نرفتند که نرفتند. آنجا با چند نفر از کانزاس و روسیه و کانادا و هند کمی گَپ زدم. پس از پایین آمدن وارد کوچه های ماچوپیچو شدیم و کلی مطلب از راهنماها در مورد اینکاها شنیدیم ولی دست آخر متوجه شدم بیشتر بر پایه حدس و گمان حرف می زنند. مثلا اینکه اینکاها خط و نوسته نداشتند چیزی شبیه جوک هست چون ممکن نیست چنین شهری بالای کوه بدون طراحی و حضور مهندسین زبده ساخته شده باشد. یکی از راهنماها می گفت اینکاها قله های کوه را می پرستیدند برای همین چنین جایی را برای سکونت انتخاب کردند. منم یاد قلعه رودخان خودمان افتادم و سوال کردم آیا رو کوه های مشرف به ماچو بنا یا غاری وجود دارد؟ گفت بله خیلی زیاد. گفتم بعید نیست برای دور ماندن از دست دشمنانشان اینجا را انتخاب کرده باشند. گفت دشمنانشان جنگلی ها بودند و این مطلب می تواند درست باشد. البته تئوری های زیادی بود و از اعتقادادتشان به ۳ جهان می گفتند و کلی مطلب دیگر ولی اینکه چرا از اینجا رفتند یا نابود شدند برخی آن را به گردن مهاجمان اسپانیایی می انداختند. پس از گشتن ماچو به سمت ورودی مسیر قله وایناپیچو رفتم و با اینکه رمقی نداشتم ولی از متصدی پرسیدم آیا می توانم صعود کنم یا نه. او هم گفت باید دوباره بلیط دیگری به قیمت ۲۰۰ سول تهیه کنی! زیرا با این بلیط تنها یکی از قله ها را می توانی پیمایش کنی و نه هر دو تا قله. کلا همه چیز در دهکده و ماچو به طرز مسخره ای گران بود. البته اگر انرژی زیادی دارید و هر دوتا قله را می خواهید بروید، با کمی صحبت با متصدی ورودی مسیر منتهی به قله می توانید بدون هزینه اضافی بروید فقط خودتان را در رفتن مصّر نشان دهید. برگشتنه برای اینکه با اتوبوس برگردیم یا نه با تونی مشورت کردم. اینکه ما با کمتر از ۱۰ دلار مسیر ۶ ساعت و نیم را تا دهکده آمدیم و حالا برای یک مسیر بیست دقیقه ای با اتوبوس باید ۱۲ دلار بدهیم ناعادلانه بود برای همین پیاده به سمت دهکده برگشتیم. راستی از آنجایی که سریع کوه پیمایی می کردیم بنابراین زمان هایی را که برای پیاده روی ها گفتم، به صورت نرمال یک و نیم تا دوبرابر کنید. پساز رسیدن به هاستل و دوش گرفتن به رستورانی که در بالای دهکده به نام Canton پیدا کرده بودم رفتیم. هرچی سراشیبی دهکده را بالاتر روید شانس بیشتری برای پیدا کردن غذای خوب و به قیمت خواهید داشت. تونی از قیمت و کیفیت غذا متعجب شده بود. یک دیس بزرگ برنج با گوشت و مرغ و کلی مخلفات به همراه سوپ مرغ و کلم و نودل شد ۱۲ سول و این قیمت در آن دهکده ی گران عالی بود. البته صاحب رستوران هم مرد خیلی خوبی بود. وسطای غذا خوردن یک سگ با مزه آمد داخل و بست نشست روبرویمان و در غذا خوردن شریکمان شد. کلا کوچه ها پر از سگ های بامزه با نژادهای مختلف بود. از سوپرمارکت روبروی رستوران خواستم یک سیم کارت به قیمت ۸ سول بگیرم که متاسفانه سیم کارت فعال نبود و پس دادم. به محض رسیدن به هاستل جفتمان از خستگی بی هوش شدیم. حالا باز من دو ساعتی وسطاش بیدار شدم ولی ماشالا تونی از عصر تا صبح فردا یکسره خوابید. صبح مسیر ۱۰ کیلومتری را برگشتیم. توی مسیر پر بود از پروانه های رنگارنگ. به ماشین ها که رسیدیم شروع کردیم به چانه زدن سر قیمت ولی دندان گردی می کردند بنابراین سوار یک ون به قیمت نفری ۵ سول شدیم تا ما را به Santa teresa اولین آبادی مسیر برگشت برساند. آنجا به رستوران Cafe Candala در خیابان کنار میدان اصلی رفتیم که با فقط ۷ سول یک سوپ خوشمزه با بشقاب برنج و گوشت گرفتیم و از اینترنت رایگانش استفاده کردیم. برای برگشت به cusco قرار شد ابتدا به دهکده ollantaytambo که در مسیر برگشت بود برویم و یک شب آنجا بمانیم. یک راننده ون دندان گرد دیگر به پستمان خورد و هرکاری کردیم از نفری ۲۵ سول کمتر نگرفت. بالاخره سوار شدیم و مسیر پر پیچ و خم ولی زیبا را دوباره طی کردیم. تو ماشین یک پسر محلی جوان حالش بهم خورد. حق هم داشت بس که پیچ واپیچ بود. اینجور وقت ها قبل از سفر حتما سیب زمینی پخته بخورید تا معده را خوب نگه دارد و ریسک حالت تهوع کم شود. تازه شب شده بود که رسیدیم به دهکده اُلانتای تامبو. هاستلی گرفتیم به نام apu qhawarina که صاحب دغل بازی داشت. به قیمت ۹ دلار همراه با صبحانه ولی به محض امضای دفتر ورود گفت هزینه صبحانه جداگانه ۵ سول می شود که گفتم لازم نکرده می رویم بیرون می خوریم. بعد از گذاشتن وسایل چرخی در دهکده زدیم تا رستوران مناسبی پیدا کنیم. کوچه هایی سنگ فرش شده با دیوارهای سنگی و طولانی داشت که زیبایی خاصی داشتند. میدان اصلی هم شبیه فیلم های وسترن بود. قیمت غذا در رستوران هایش خیلی بالا بود. بالاخره یک اسپاگتی به قیمت کزایی ۲۰ سول گرفتم و تونی هم یک پیتزا به قیمت ۱۶ سول خرید. ساعت ۸ صبح رفتیم در یک کافه و از آنجایی که اکثر رستوران ها همراه با غذا اینترنت ارایه می کنند مشغول بررسی پیامهای واتساپ شدم. بالاخره پس از ماه ها خبر ناراحت کننده ای که منتظرش بودم بهم رسید و منم دمق و پَکَر پس از صرف صبحانه راهی sacred valley شدم که بر روی تپه ای چسبیده به دهکده بود. پس از گرفتن بلیط ورودی به قیمت ۶۰ سول از تونی جدا شدم و خودم را به بالاترین نقطه تپه رساندم که منظره بسیار قشنگی داشت و باد خنک و لذت بخشی می وزید. پس از پایین آمدن راهی هاستل شدم تا کوله ام را بردارم و راهی cusco شوم. تونی می خواست دهکده های اطراف را هم ببیند برای همین ازش خداحافظی کردم و قرار شد فردا ببینمش. در میدان اصلی دهکده اتوبوس به قیمت ۱۰ سول سوار شدم و پس از یک ساعت و نیم به شهر رسیدم و راهی هاستل pachamama به قیمت خنده دار ۵ دلار همراه با صبحانه شدم. نسبت به قیمتش عالی بود. یک اتاق چهار تخته با تُشک تمیز و برخورد بسیار خوب رزروشن و همینطور آشپزخانه مجهز. وسایلم را گذاشتم و رفتم به رستوران نزدیک میدان اصلی و سفارش غذای معروف ceviche به قیمت ۲۶ سول دادم. باورم نمیشد ماهی غزل آلا را نپخته طوری با دارچین و پیاز و لیمو درست کرده بودند که میشد خورد. مزه ی خاصی داشت شاید هرکسی نتواند بخورد. برگشتنی سری به هایپرمارکت در میدان سانتا مارینا زدم و یک شیر به قیمت ۵ سول و یک کیک خوشمزه به قیمت ۲ سول و یک اسپری رکسونا به قیمت ۹ سول گرفتم. از یک آژانس گردشگری قیمت تور کوه rainbow و نیز پکیج جنگل های آمازون را گرفتم. تور یک روزه کوه رِینبو را ۸۰ سول و تور سه روزه آمازون را ۲۲۰ دلار بدون هزینه رفت و آمد می گفت. برای رفتن به آمازون دو راه وجود دارد که من راه ساده تر و ارزانتر را انتخاب کردم. منطقه حفاظت شده Tambopata که برای ورود به آن می بایست به شهر puetro maldonado رفت. با اتوبوس به قیمت ۲۰ دلار چیزی حدود ۱۰ ساعت طول می کشد که جاده چندان خوبی ندارد ولی با هواپیما رفت و برگشت ۱۱۵ دلار می شود. پس از یک چُرت کوتاه گشتی در شهر زدم. میدان اصلی شهر در شب نورانی و زیباست. تنها بدی این شهر بوق زدن ماشین هاست. از کلوپ های بزن بکوب گرفته تا کلوپ های بازی و سرگرمی شب ها دایر هستند.تا صبح خواب و بیدار بودم و کلی خواب های چرت و پرت دیدم. به محض بیدار شدن متوجه شدم کلی پیام تو واتساپ رسیده مبنی بر اینکه سیستم های شرکت به باج افزار دچار شده اند. همراه با صبحانه مشغول رفع مشکل بودم و سپس راهی میدان اصلی شهر شدم تا بلیط هواپیما برای رفتن به آمازون پیدا کنم. راستش تصمیم گرفتم خودم هواپیما بگیرم و بروم آنجا بلکه تور ارزانتر و بهتری پیدا کردم. از یک خانم میانسال مهربان بلیط رفت و برگشت به puetro maldonado را به قیمت ۱۱۵ دلار خریدم و سپس راهی حومه شهر برای رفتن به pisac شدم. از آنجایی که این شهر بازار معروف و بزرگی دارد دیدم بهترین موقعیت برای خریدن سوغاتی هست. تو مسیر سری به موزه شکلات زدم که راستش چیزی نمانده بود ذوق مرگ شوم. برای اولین بار دمنوش شکلات خوردم که برایم تازگی داشت. گفتم قبل از سوار شدن به ماشین ناهار بخورم برای همین وارد رستوران محلی کوچکی شدم. متصدی که دختر کم سن و سالی بود متوجه حرف هایم نمی شد برای همین با شکلک سعی کردم بفهمانم که گوشت گاو یا مرغ می خواهم و یک وقت خوک نباشد. خوشبختانه آشپز که خانم میانسالی بود به دادم رسید و خیلی خوب انگلیسی صحبت میکرد. بالاخره سوار یک تاکسی شدم که مسافر داشت و به قیمت ۶ سول من را به pisac رساند. وقتی رسیدیم خواب بودم برای همین از ماشین خواب آلوده پیاده شدم تا خودم را به بازار برسانم. به محض پیاده شدن دختر جوانی دیدم که معلوم بود محلی نیست برای همین گفتم حتما انگلیسی بلد است و ازش مسیر بازار را سوال کردم. همین باعث شد کمی گفتگو کنیم و متوجه شدم تا بازار همراهم می آید. اسمش جسیکا بود اهل آمریکا و ۴ ماه در آمازون داوطلبانه برای موسسه ای تحقیقاتی کار کرده بود. تو همان وهله اول متوجه شدم پخته تر از سن و سالش هست پس شکی نبود که یا زیادی دنیا دیده و باهوشه یا رنج و سختی کشیده که زود پخته شده. حدسم درست بود و با یکی دوتا سوال ساده سفره دلش یکمی باز شد. دوست نداشت برگرده آمریکا چون مسایلی وجود داشت که برایش آزاردهنده بود. منم بهش توصیه کردم همیشه نمی تواند از مشکلات فرار کند و بهترین راه، مواجهه با ترس ها و ناراحتی هاست. به هر حال چند ساعتی باهم بودیم و تو خرید سوغاتی کمکم کرد. بازار خوبی داشت که پای کوهی سرسبز بود. برای دیدن بناهای ساخته شده در دل کوه باید ۶۰ سول ورودی می دادی که ترجیح دادم بی خیالش شوم چون به نظرم چیز خاصی نیامد. از آنجایی که فردا عازم آمازون بودم قبل از غروب ازش خداحافظی کردم و با اتوبوس به قیمت ۳ سول برگشتم به سمت شهر. وقتی رسیدم تونی پیغام داد که برگشته و تو میدان اصلی شهر قرار گذاشتیم. باهم کافه ای رفتیم و سپس وقت خداحافظی رسید چون من فردا می رفتم آمازون و تونی هم پس فردا می رفت لیما تا از آنجا برود لندن. شب زودتر خوابیدم ولی نیمه شب از سر و صدای یک دختر و پسر که هم اتاقی های جدید بودند بیدار شدم. به هر حال صبح کوله ام را تحویل رزروشن دادم تا برایم نگه دارد و منم با کوله ی کوچکی که همراه داشتم راهی فرودگاه شدم. البته قبلش یک کیسه از لباسهایم را به خشکشویی دادم. به ازای هر یک کیلو لباس ۲ و نیم سول می گرفت. با یک تاکسی که راننده جوانی داشت به قیمت ۱۰ سول رفتم فرودگاه. جالب اینجا بود که راننده اصلا انگلیسی بلد نبود ولی تا فرودگاه کلی باهم گپ زدیم! به محض ورود به فرودگاه از دستگاه بلیطم راگرفتم و از پله برقی رفتم طبقه دوم تا به قسمت ورودی پروازهای داخلی برسم. از آنجایی که تا پرواز بیش از یک ساعت مانده بود وارد کافی شاپی شدم که نوشته بود وای فای هم دارد. برای همین به ازای یک کیک توت فرنگی ۱۱ سول پرداخت کردم ولی بعدش معلوم شد اینترنت ندارند حالا چرا، نمی دانم.