کودکان خیابانی
ساعت کمی از ۱۲ شب گذشته بود که متوجه شدم دو تا پسربچه کنار خیابان دست تکان می دهند. جلوی پایشان ترمز زدم تا سوار شوند. به محض سوار شدن دیدم از سرما می لرزند! ابتدا تعجب کردم چون هوا هنوز سرد نشده بود و فقط کمی خنک بود. ولی مطمئنا کار طولانی مدت در این خنکای ملایم آن هم برای این کودکان دست فروش خیابانی با جثه های نحیفشان می تواند طاقت فرسا باشد.
خوراکی کمی که در ماشین داشتم را بهشان تعارف کردم. آنکه کوچکتر بود گفت: عمو دَشت نمیدی؟ آنکه کمی بزرکتر بود گفت: عمو داره تو رو می رسونه خوراکی هم بهت داده اونوقت دشت هم میخوای؟! خیلی بانمک بودند. ناخودآگاه به یاد خاطره ای مربوط به چندماه پیش افتادم. وقتی که دو خانم جوان گوشه خیابانی در مرکز شهر با دلهره و نگرانی سعی داشتند به گربه ای زخمی کمک کنند و چند نفر هم دورشان جمع شده و ابراز همدردی می کردند ولی تنها به فاصله چند متر آن طرف تر پسربچه ای سعی داشت روزی زندگی اش را از میان زباله های سطل آشغال به دست آورد و متاسفانه انگشت اش زخمی و خون آلود شده بود و اطرافش پر بودند از رهگذرانی که بی تفاوت به او رد می شدند!
حتی یادم می آید که همین چند وقت پیش عده ای از حامیان حیوانات جلوی شهرداری تجمعی پر شور و اعتراض آمیز برگزار کرده بودند ولی اصلا به یاد ندارم تاکنون مشابه چنین تجمعی برای کودکان بد سرپرست خیابانی صورت گرفته باشد. کودکانی که به گفته ی آمار بیش از ۹۰٪ ایشان مورد انواع سو استفاده ها یا تجاورز قرار می گیرند...
در همین افکار بودم که به مقصد رسیدیم. یکی از بچه ها گفت: عمو میشه وایسی تا ما بریم تو خونه چون این-اشاره به کودک دیگر-از سگ می ترسه.
در مسیر بازگشت به خانه فکر می کردم که چگونه هر روز از کنار این کودکان خیابانی رد شویم و کَکِمان هم نمی گزد؟!
وبلاگ شخصی محمدرضا نیکوکلام دانش آموخته رشته کامپیوتر