سفرنامه آمریکای جنوبی بخش چهارم

بخش چهارم: آمازون

تو پرواز به آمازون سریع خوابم برد و با صدای مهماندار بیدار شدم. تا چشم باز کردم منظره بی نظیری از جنگل های آمازون زیر پایم دیدم که یک لحظه در بهت و حیرت فرو رفتم. سریع یک عکس گرفتم. این پرواز حدود ۴۰ دقیقه طول کشید و یادتان باشد حتما صندلی کنار پنجره را انتخاب کنید. در فرودگاه به آن کوچکی باجه اطلاعات توریستی وجود داشت که نقشه شهر را گرفتم. وسیله نقلیه موتور هست که به صورت کابین دار هم وجود دارد. با یکی از همان کابین دارها به قیمت ۱۰ سول تا میدان مرکزی شهر آمدم ولی از یک دهکده هم امکاناتش کمتر به نظر می رسید. اطراف میدان یک بلوار به سمت رودخانه آمازون بود که به یک پل بزرگ منتهی می شد. تمامی آژانس های گردشگری در آنجا بودند. تور یک روزه ۱۰۰ سول و تور ۲ شب و ۳ روز را ۴۵۰ سول بدون جزیره میمون ها می گفتند. از آنجایی که شنیده بودم این جزیره چندان جالب نخواهد بود برای همین از برنامه هایم خط زده بودم. قبل از رزرو تور یک هاستل گرفتم به نام pirwana شبی ۱۰ دلار که گرچه خوب بود ولی فقط پنکه سقفی داشت. بعدا متوجه شدم اگر گشتی تو شهر می زدم با همین قیمت اتاق بهتر در هتلی استخردار می توانستم بگیرم. با رزروشن هتل wasai که پسری تحصیل کرده در ژاپن بود کمی گپ زدم. پسرخاله اش یک رگ ایرانی داشت و عکسش را بهم نشان داد. با مرد دیگری که رشته جنگلداری خوانده بود نیز کمی گپ زدم. به نظر می رسید در این جزیره بیشتر ایران را می شناسند تا در جاهای دیگر پرو و برزیل. ولی متاسفانه نمی دانم چرا مردمش به شدت هوس باز بودند. ناهار در اطراف میدان اصلی چلو مرغ خوردم به قیمت ۱۸ سول در صورتی که همان را در بازار اصلی شهر خریدم فقط ۵ سول تازه با مخلفات بیشتر! برای پیمایش جنگل در شب نیاز به چراغ قوه داشتم که در یک مغازه کنار بازار اصلی شهر پیدا کردم. فروشنده دختر بچه ای به همراه دوستش بود که چندین دقیقه طول کشید تا چراغ قوه شارژی را به قیمت ۱۰ سول از ایشان بخرم بس که از خنده غش و ضعف رفتند. خدا را شکر مایه نشاط دیگران هم شدیم. برگشتنی شیر و آب و کمی کیک گرفتم که جمعا ۱۰ سول نشد.

پس از یک صبحانه‌نه چندان مفصل در هاستل، طبق‌قرار راهی میدان اصلی شهر شدم تا راهی آمازون شوم. صاحب آژانس توریستی که مرد شوخ طبعی بود گفت با این کوله کوچک می خواهی دو شب بروی جنگل؟ گفتم نگران نباش زیادم هست فقط اینکه یک چاقوی کوچک نیاز دارم. گفت با چاقوی کوچک فقط سر دوست دخترت را می توانی بِبُری. گفتم خیال‌کردی، باهاش سر شیر هم‌می‌برم. گفتم محل اقامتم تر تمیز هست؟ گفت انقدری تمیز هست که بتوانی از یک خانم دعوت کنی! گفتم این همه راه آمدم بروم وسط جنگل های آمازون که آدمی زاد نبینم و کمی خندیدیم. کلا با هرکس در این شهر دورافتاده صحبت کردم یک جورایی شیطون می زد. از مغازه ای همان‌نزدیکی اسپری ضد پشه به قیمت کزایی ۲۰ سول گرفتم ولی فکر کنم قیمت اصلی آن ۱۵ سول باشد. تا محل سوار شدن به قایق را با ماشین کمتر از ۱۰ دقیقه طی کردیم سپس سوار یک قایق کم عرض ولی دراز شدیم. در حین حرکت یکی از همراهان از یک‌سمت قایق به سمت دیگر تغییر مکان داد که چیزی نمانده بود قایق چپ کند. تعادل در این قایق ها خیلی مهم است. تقریبا نیم ساعتی برخلاف رود آمازون حرکت کردیم تا به لوژ جنگلی رسیدیم. لوژ متشکل از یک کلبه مرکزی که محل غذا خوردن و بازی هایی چون بیلیارد و فوتبال دستی بود، یک استخر کوچک و تعدادی کلبه اقامتی در دو سه ردیف بود. درون کلبه نباید با کفش وارد می شدیم من‌هم‌گفتم اتفاقا خانه های ایرانی هم همینطور است و کسی با کفش وارد نمی شود. با شربت به استقبالمان آمدند و کلید اتاق را تحویل گرفتم. اتاق ترتمیزی بود با‌پشه بند و حوله های تمیز منتها خبری از برق و پنکه نبود. فقط از ساعت ۵:۳۹ تا ۹ شب برق داشت. وسایلم را گذاشتم و برگشتم به کلبه مرکزی ولی یادم رفت کفشهایم را دربیاورم و با تذکر مدیریت ضمن ضایع شدن، کفش هایم را درآوردم. پس از کمی استراحت، برای کایاک سواری، گروه جمع شدند تا سوار قایق شده و به بالا دست رودخانه برویم. سپس در گروه های دو نفره سوار کایاک شدیم و شروع به پارو زدن در مسیر جریان آمازون شدیم. هم قایقی من پسری هم سن و سال خودم از تگزاس بود منتها در آفریقا کشور چاد کار می کرد. بدنش پر از خالکوبی بود و عجیب تر اینه خالکوبی به زبان عربی هم داشت. کم حرف و کمی ترسو بود و نگذاشت زیاد وسط رودخانه آمازون برویم. کلا ۶ تا قایق بودیم که به جز یک زوج بقیه دخترهای جوان از کشورهای اروپایی و استرالیا بودند. کلا در این سفر متوجه شدم تعداد دخترهای ماجراجو بیشتر از پسرهاست. پس از نیم ساعت پارو زدن در جریان رود به همان محل لوژ جنگلی رسیدیم. پس از پیده شدن از قایق ها به سمت زیپ لاین وسط جنگل رفتیم که تقریبا ۱۰ دقیقه ای رسیدیم. فقط اینکه قبلش خوب اسپری ضد پشه به دست و پا زدیم که وسط جنگل شهیدمان نکنند. مسیر باتلاقی و گل لای بود برای همین چکمه گرفتیم و پا کردیم. من و پسر تگزاسی پس از پوشیدن هارنس ابتدا از یک برج مرتفع بالا رفتیم سپس بر روی یک پل معلق کمی پیاده روی کردیم و در آخر با زیپ لاین به برج دیگری رفتیم و از زیپ لاین دیگری برگشتیم. هیجان زیادی برای من نداشت فقط یک جا وسط های زیپ لاین از کنار درخت تنومندی با سرعت رد می شدیم که یک لحظه ترسیدم نکند به آن برخورد کنم. وقتی برگشتیم لوژ وقت ناهار شده بود. بدو رفتم قبل ناهار یک دوش گرفتم. بعد از ناهار با پسر تگزاسی که اسمش دیلُن بود اول فوتبال دستی بازی کردیم. لیدر هم به جمعان اضافه شد و رفت کمک دیلن. سه دست بازی‌کردیم که هر سه دست بردمشان. سپس بیلیارد بازی کردیم و با اِرفاق هایی که دیلُن بهم داد در آخر مساوی شدیم. از آنجایی که برنامه من با دیلن فرق داشت از هم خداحافظی کردیم و دیلن به سمت جزیره میمون ها رفت و بعد از آن برگردد شهر. پسر جالبی بود. نزدیک ۷ سال در چاد کار می کرد و هر روز مجبور بود قرص ضد مالاریا مصرف کند. هر ۶ ماه تنها یک و نیم ماه مرخصی داشت. نه تفریحی نه دوستی، فقط با کتاب خواندن و بار رفتن اوقات می گذراند. چند ساعتی تا غروب استراحت داشتیم و سپس باید راهی گشت زنی شبانه با قایق می شدیم. کمی خوابیدم ولی انقدر گرم بود که کلافه پا شدم. رفتم کلبه مرکزی و گوشه ای‌نشستم. چشمم افتاد به یک سنجاب تخس که آمده بود داخل و رفته بود سر وقت کوله پشتی دخترها گویا خوراکی پیدا کرده بود. بدو رفتم سروقتش و گرفتمش ولی زورش زیاد بود و هر دفعه می گرفتم از دستم در می رفت. یک ساعتی باهاش سرگرم بودم. از آنجایی که خبری از اینترنت نبود، زمان به کندی می‌گذشت تا اینکه بالاخره سوار قایق شدیم و راه افتادیم. یک زن و شوهر جوان از انگلیس، دوتا دختر استرالیایی و یک زن و شوهر اسپانیولی در قایق بودند. قایق کناره رود حرکت می کرد و لیدر چراغ می انداخت تا اینکه یک بچه تمساح دیدیم. البته به گفته لیدر تمساح واقعی تو آفریقا است نه در آمازون. لیدر با یک حرکت سریع بچه تمساح را گرفت و درون قایق آورد. پس از کمی توضیح رهایش کرد. آنجا برای اولین بار چراغ قوه کوچکی که خریده بودم را امتحان کردم. روشنایی خیلی زیادی داشت. لیدر خیلی جستجو کرد ولی برای آن شب چیز دیگری پیدا نکرد. شام‌مفصلی خوردیم و قرار شد فردا ساعت ۴ صبح بیدار شده تا راهی دریاچه Sandoval شویم. ساعت ۹ شب چراغ ها خاموش شد و تاریکی محض جنگل حکمفرما شد. خیلی وقت بود چنین تاریکی ای تجربه نکرده بودم. بدون چراغ قوه حتی دست های خودت را هم نمی توانستی ببینی. پشه بندی که با‌طناب بالای تخت‌آویزان بود را دور‌تخت پهن کردم و خوابیدم. اولش از سر و صدای زیاد جنگل نتوانستم بخوابم ولی زود عادت کردم و خوابم‌برد. ساعت ۴ صبح‌پا شدم و رفتم کلبه مرکزی برای صبحانه. به جز‌من همان زوج اسپانیولی هم بودند و به اتفاق لیدر سوار قایق شدیم. پس از ده دقیقه از قایق پیاده شدیم تا پیاده روی یک ساعت و نیم تا دریاچه سندوال را از میان‌گل و لای شروع کنیم. تو مسیر طوطی و میمون دیدیم. پس از رسیدن سوار قایق های پارویی شدیم و از کناره دریاچه حرکت کردیم. پرندگان‌متنوع زیادی دیدیم و همین طور میمون های بازی گوش ولی جالب تر از همه تمساحی تقریبا دو متری بود که یک گوشه کمین کرده بود. سپس به‌کلبه اهالی محلی در طرف دیگر دریاچه رفتیم و نیم ساعتی ولو شدیم. برگشتنی از لیدر درخواست‌کردم تو پارو زدن کمکش کنم و او هم با کمال میل پذیرفت و از سمت دیگر دریاچه آمدیم. به جز چند پرنده و دو تا میمون بزرگ تر از میمون های قبلی که در حال خوردن میوه درخت پالم بودند، چیز دیگری ندیدیم. به نظرم برای چنین جایی باید زودتر از ۴ صبح بیدار شد و حرکت کرد. چندتا لوژ هم در سمت اهالی بومی جزیره وجود داشت که قابلیت‌شب ماندن داشت ولی نمی دانم چرا کسی در این‌مورد چیزی نگفته بود. در مورد رویش خزه بر روی درختان و نحوه تعیین جهت در جنگل های ایران به لیدر گفتم که برایش تازگی داشت. قایق را ترک‌کردیم و مسیر پر گل و لای برگشت تا رود آمازون را ادامه دادیم. در مسیر درخت پالمی بود که شاخه اش پر از میوه بود. من هم کمی از درخت بالا رفتم و سعی کردم با یک دست میوه هایش را بچینم ولی هرکاری کردم جدا نشد. لیدر گفت میوه هایش رسیده نیستند برای همین نتوانستی جدا کنی و از توانایی دستهایم در آویزان شدن از درخت تمجید کرد. فکر کنم رویش نشد بهم بگوید میمون! تو مسیر دستم را به درختی گرفتم که زیاد در گل فرو نروم ولی یک لحظه حس کردم دستم می سوزد. نگاه کردم دیدم ۳ تا مورچه قرمز روی انگشتانم هستند. به سختی جدایشان کردم ولی مغز سرم از درد گازهایشان سوخت. درد زیادی داشت ولی بعد از ۵ دقیقه خوب شد. لیدر گفت به این‌ها می گویند مورچه آتشی. تو مسیر برگشت یکی از دور داد زد hello my friend برگشتم‌دیدم صاحب آژانس توریستی تو شهرِ هست که همراه یک پسر و چند دختر به‌سمت دریاچه می رفت. جریان مورچه ها را برایش تعریف کردم و او هم‌گفت در قدیم‌افراد را به درخت‌می بستند و با این مورچه ها تنبیه می کردند. دوباره‌شوخیش‌گل‌کرد گفت بیا با این دخترها برگرد. یکی از دخترها گفت اهل کجا هستید؟ وقتی فهمید ایرانیم پرسید کشورتان روبراه هست که منم گفتم آره. حواستان باشد هیچ‌وقت راجع به کشورتان بدگویی نکنید. به قول تگزوپری نویسنده کتاب معروف شازده کوچولو، در کتاب پرواز تا بی نهایت وقتی خیانت و سستی دولتمردان را در جنگ می دید، گفت: یک مرد حق ندارد راه بیفتد بگوید زنم‌هرجایی هست. یک مرد تنها وقتی به خانه برگشت حق اعتراض دارد و می تواند فریاد بکشد. از مای فِرند خداحافظی گرمی کردم و مشغول صحبت با لیدر در مورد مالاریا شدم و نکته بسیار جالبی ازش شنیدم. می گفت بار اولی که بچه بود مالاریا گرفت ۱۵ روز تو تب و سردرد سوخت تا با کلی دارو خوب شد ولی بار دوم تنها جوشانده تنه درخت Quina quina را خورد و چهار روزه خوب شد. البته از نوع زرد آن که تنها در آمازون می روید. در همین حین باران‌تندی گرفت و به سرعت سعی کردیم به رود آمازون برسیم. وقتی رسیدیم باران قطع شده بود و قایق منتظرمان بود. همین که سوار قایق شدم و راه افتادیم یک دفعه یاد ساعت افتادم و نگاه کردم. ساعت ۱۲ ظهر بود و دقیقا زمان سال تحویل به وقت ایران بود. حس و حال غریبی داشتم. برخلاف سال های گذشته که زمان سال تحویل بالای کوه بودم این بار وسط جنگل های آمازون روی رودخانه بودم. لیدر متوجه حس و حالم شد و سمتم آمد و منم بهش گفتم نوروز شده. هم خودش هم زوج همسفرمان بهم تبریک گفتند و از قایق پیاده شدیم و منم روانه کلبه خودم شدم تا دوش بگیرم. قبل و بعد از ناهار کمی حس عدم تعادل داشتم. حدس زدم تعرق زیاد باعث از دست رفتن‌نمک بدنم‌شده است برای همین از بوفه تقاضای کمی‌نمک کردم و با آب خوردم و کمتر از نیم‌ساعت روبراه شدم. برای قدم‌زنی شبانه در جنگل باید تا شب صبر می کردم که کمی سخت بود چون گرما اذیت می کرد. کمی تو کلبه کمی‌پیاده روی دست آخر روی هاموک که جلوی هر کلبه ای آویزان بود خوابیدم و تازه متوجه شدم تنها راه خلاصی از گرما همین هامُوک هست. با تکون های هاموک که مثل نَنو بود خوابم برد ولی با صدای یک طوطی مسخره ی بی نمک بیدار شدم. یادم آمد قبلا هم این طوطی آمده بود و کلی برای دخترهای کلبه روبرویی شیرین زبانی کرده بود. تا شب چیزی نمانده بود و منم بعد از شستن لباسهایم‌آماده حرکت شدم. اسم‌لیدر را تازه شبیِ یادم آمد بپرسم. اسمش لویس بود و تو پیاده روی شبانه به خبره بودنش ایمان آوردم. قرار شد دور لوژ یک ساعتی قدم بزنیم. من هم که تو ذوقم خورده بود با شک و تردید راه افتادم. همین که راه افتادیم ناخودآگاه کمی ازش جلو زدم برای همین ازم سوال کرد آیا می خواهم جلو بروم یا نه؟ من هم برای رعایت ادب گفتم شما جلو برو. همین که چند قدم رفتیم لویس ایستاد. جلوی پایمان یک مار کوچک ولی زهرآگین بود. از بقلش رد شدیم و روی زمین رتیل هایی را دیدیم که گرچه بزرگ بودند ولی هنرشان گاز گرفتن بود. چندتا عنکبوت هم دیدیم که به گفته لویز یکیشان سمی بود. مورچه های سیاهی به‌اندازه چندبرابر مورچه های معمولی دیدیم که لویس گفت اگر این‌ها گازت بگیرند دیگر درد مورچه های قرمز آتشی یادت می رود. می گفت درد گازشان غیر قابل تحمل است. یک قورباقه زرد خوشگل درختی هم دیدیم. تا حالا فکر می کردم قورباقه درختی فقط سبز هست. یک مار درختی بسیار زیبا بر روی گیاه سبزی بود که لویس دمش را گرفت و گذاشتش زمین ولی زودی برگشت روی درخت. روی زمین جای چنگال های جگوار کاملا مشخص بود. با کمی بررسی معلوم شد دیشب این حوالی بوده و جای تعجب بود که چرا انقدر به لوژ نزدیک شده است. یک لحظه از درون بوته ها صدا آمد. لویس گفت چراغ را خاموش کنم و خودش هم خاموش کرد. تاریکی مطلق بود. جانور درون بوته کمی جابه جا شد و لویس سریع نور انداخت. یک حیوان شبیه خرگوش بود ولی کمی بزرگتر که اسمش را یادم رفت. اوج تبهر لویس آنجا بود که یک حشره به اندازه‌پروانه را روی شاخه گیاه سبزی بهم‌نشان داد که خودش را به شکل برگ گیاه درآورده بود. باور کردنی نبود اصلا نمیشد تشخیص داد که این برگ نیست و یک حشره هست! حالا چطور لویس تشخیص داد نمی دانم. جلوتر با چراغ قوه یک حیوان کوچک بسیار با نمک روی شاخه درخت شکار کردم که از نور چراغ کُپ کرده بود. قیافه خنده داری داشت. در نهایت به لوژ برگشتیم. برگشتنی متوجه شدم دومین ایرانی هستم‌که تو این چند سال دیده برای همینم اطلاعات خوبی راجع به ایران داشت. شماره تلفنش را گرفتم و ازش خداحافظی کردم. در کل اقامت خوبی بود ولی برای‌من‌که دنبال adventure بیشتری بودم چندان راضی کننده نبود. اگر کمی بیشتر زمان داشتم حتما به لوژ research center در قلب تامبوپاتا می رفتم که تعریف های زیادی درباره اش شنیده ام. تا آنجا فقط یک روز و نیم راه هست پس حداقل ۵ یا ۶ روز زمان نیاز دارد. شماره لویس هم ۹۴۴۰۸۷۰۳۱ با کد پِرو هست. راستی با اینکه اسپری زده بودم ولی پشه ها حسابی از خجالتم درآمده بودند حالا اگر اسپری نمی زدم خدا می داند دیگر چه کار می کردند.
وقت شام زوج جوان انگلیسی میز روبرویی نشسته بودند و پسرِ زیاد نگاه می‌کرد و هر از‌گاهی لبخندی می‌زد. تا دیشب با دختر استرالیایی ها سر یک میز می‌نشستند و کلی حرف می‌زدند ولی امشب که آن ها رفته بودند حواسش به من رفته بود. معلوم‌بود حوصله اش سر رفته و حرف زیادی برای گفتن با همسرش ندارد. راستش من هم که تازه از دست لهجه انگلیسی تونی خلاص شده بودم زیاد مایل به صحبت‌با یک انگلیسی دیگر نبودم. برخی از کلمات را باید چندین بار‌تکرار کنند تا متوجه شوم چه می گویند. حدود ساعت ۲ صبح با صدای باران شدید بیدار شدم و تا زمان خروجم از این شهر ادامه داشت. برای صبحانه همگی رور یک میز نشستیم و با زوج انگلیسی کمب صحبت کردم. سپس به همراهشان سوار قایق برگشت شدیم. پس از رسیدن به شهر اولین کاری که کردم به دفتر هواپیمایی aviance رفتم تا زمان پرواز برگشتم را تغییر دهم. برای تغییر پرواز مبلغ ۱۸ دلار پرداخت کردم. پشت سرم زوج انگلیسی آمدند. معلوم شد پس از ۲۴ ساعت درخواست رزرو اینترنتی بلیطشان کنسل شده و از آنجایی که در آمازون اینترنت نداشتیم این ها متوجه نشده بودند. نفری ۶۹ دلار برای بلیط برگشت به cusco پرداخت کردند. سپس به بازار شهر رفتم‌تا چندتا چراغ قوه دستی دیگر از همین‌مدلی که خریده بودم دوباره بخرم ولی هرچی گشتم دیگر همچین چراغی پیدا نکردم و دست از پا درازتر به فرودگاه رفتم. از آنجایی که قرار بود دوباره به ارتفاع ۳۴۰۰ متر برگردم برای همین یک‌بطری آب در فرودگاه نوشیدم. فقط اینکه در فرودگاه هیچی نخرید همه چیز دوبرابر است. وقتی می خواستم سوار هواپیما شوم متوجه عصبانیت پسر انگلیسیِ شدم. ازش پرسیدم چی شده، گفت این دختره هات چاکلت را ریخت روی پیرهنم الان هم رفته از داخل ساکش که تحویل بار داده بوده باتری دوربین بردارد. خندم گرفته بود از اینکه دخترِ همه را مَچَلِ خودش کرده بود. ازش پرسیدم همسرت هست، با حرص گفت نه فقط دوستم هست. سوار هواپیما که شدم پسر تگزاسی آمد کنارم نشست! با تعجب گفتم تو مگه نرفتی. گفت نه دیگه! دوباره از خالکوبی های بدنش سوال کردم و معلوم شد هر کشوری که می رود خالکوبی مخصوص به آنجا را می کند! گفتم امیدوارم کشور زیادی نروی. خندید گفت اعتیاده دیگه.

سفرنامه آمریکای جنوبی بخش سوم

بخش سوم: پِرو

پس از یک معطلی کوتاه و کمی سوال برانگیز در بخش کنترل ویزا در لیما وارد سالن پروازهای داخلی برای رسیدن به پرواز دومم به مقصد Cusco شدم. گُله به گُله باجه ی Tourist Information بود و برخلاف برزیل همه انگلیسی بلد بودند. اول از همه سراغ دکه exchange رفتم تا پولم را تبدیل کنم ولی دیدم به شدت گرانفروشی می کنند برای همین ترجیح دادم فعلا دست نگه دارم و فقط ۲۰ یورو تبدیل کردم. کلا در فرودگاه ها هیچ وقت نباید پول چِنج کرد چون همیشه پول شما را با rate پایینتری نسبت به بازار حساب می کنند. سپس از استارباکس یک نان کراسان با قهوه گرفتم که هرچی صبر کردم قهوه اش سرد نشد و منم باید از گِیت رد می شدم برای همین به یکی از کارکنان آنجا که زمین را تمیز می کرد پیشنهاد کردم قهوه را به جای من بنوشد و نمی دانم چه جوری متوجه حرفم شد و اشاره کرد بگذارمش روی چرخی که همراهش بود و با علامت سر تشکر کرد. پرواز دوم یک چینی بغل دستم بود که راستش بعضی از رفتارهایش چندش آور بود ولی بگذریم. به محض ورود به فرودگاه cusco یکم نگران تغییر ارتفاع شدم چون از ریودوژانیرو هم سطح دریا یک دفعه وارد یک شهر مرتفع بر روی کوه به ارتفاع ۳۴۰۰ متر شده بودم. شانس آوردم تَرَک نخوردم. تو فرودگاه کمی دور و اطرافم را نگاه کردم تا بلکه کسی پیدا شود و هزینه تاکسی تا شهر را تقسیم کنیم. به یک‌پسر جوان این‌پیشنهاد را دادم و او هم با یک لهجه غلیظ انگلیسی استقبال کرد. با دو راننده تاکسی صحبت کردیم و از ۶۰ سول تا ۴۰ سول پیشنهاد می دادند ولی دست آخر با نفری ۱۵ سول به سمت شهر آمدیم و هرکدام را به هاستل خودش رساند. البته اسپانیایی بلد بودن تُونی هم خیلی کمک کرد. یک پسرِ دو رگه ی انگلیسی بود که فرانسه و اسپانیایی را هم بلد بود. تو مسیر قرار گذاشتیم فردا صبح باهم برویم سمت ماچوپیچو. گرچه پسر شانگهای هاستل pachamama را با قیمت شبی ۵ دلار پیشنهاد کرده بود ولی من هاستل دیگری به نام Grasshopper گرفتم که مفت نمی ارزید و مجبور شدم با اکراه شب را آنجا سپری کنم. قبل از خواب سری به شهر زدم و البته برای هماهنگی به هاستل تُونی رفتم. از زیبایی شهر، غذاهایش، تنوع بسیار بازارها و مغازه هایش هرچی بگویم کم گفته ام. حسابی ذوق زده بودم. برای عصرانه یک خوراک برنجی بسیار متنوع به قیمت ۱۵ سول و برای شام یک سوپ پر از مخلفات هیجان انگیز به قیمت ۱۶ سول در یک رستوران خوردم. با گارسون رستوران که برزیلی بود گپی زدم و معلوم شد با همسرش از پِرو یک سالی بود که به cusco آمده بودند و قصد داشت پول جمع کند تا خودش یک رستوران آنجا دایر کند. سپس به هاستل تونی رفتم و در مورد چگونگی رفتن و گرفتن بلیط ویزیت ماچوپیچو صحبت کردیم. مرد میانسال و متشخصی که نزدیکمان نشسته بود وارد صحبت شد و راهنمایی های خوبی کرد. اهل کالیفرنیا بود ولی اصالتا افغانی بود. بهش گفتم بلدی فارسی دَری صحبت کنی و او هم کانال را تغییر داد و شروع به صحبت کرد. راستش نمی دانم چرا از لهجه شیرینی که داشت خنده ام گرفته بود ولی سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. اَلِکس مدیر هاستل هم راهنمایی های خوبی کرد و یک نقشه کاربردی برایمان آورد. برای رسیدن به دهکده پای کوه ماچوپیچو به نام aguas calientes  دو راه وجود داشت یکی اتوبوس و دیگری قطار. هزینه قطار بالای ۱۰۰ دلار بود ولی هزینه اتوبوس یک دهم آن بود. البته قطار مزیتی که داشت تا خود دهکده می رفت ولی اتوبوس ها قبل از دهکده پیاده می کردند و مسیری ۱۰ کیلومتری را می بایست پیاده یا با قطار دیگری به قیمت ۱۰۸ سول طی می شد. دست آخر برای صبح روز بعد بلیط اتوبوس به قیمت نفری ۳۰ سول گرفتیم البته اگر تونی دست دست نمی کرد می توانستیم ۲۵ هم سول بگیریم. شب هرکاری کردم خوابم عمیق نمی شد احتمالا برای تغییر سریع ارتفاع بود. صبح اتوبوس از دم هاستل سوارم کرد و پس از جمع کردن بقیه راه افتادیم. تو اتوبوس پسر فرانسوی به نام دیوید به جمعمان اضافه شد. بعضی وقت ها چنان از دیدن مناظر ذوق زده می شد و می خندید که بقیه را هم به خنده می انداخت. کلا خیلی شوخ و خوش خنده بود و کل مسیر با تونی در مورد زبان های مختلف صحبت کردند. مسیری بسیار قشنگ داشت که تا ارتفاع حدود ۳۰۰۰ متری بالا میرفت و سپس سرازیر می شد و پر از پیچ و خم بود. کمی شبیه مسیر اسلم به خلخال خودمان بود. در طول مسیر ۳ بار توقف داشتیم و در آخرین شهر به نام santa teresa ناهار را خوردیم. بالاخره پس از ۶ ساعت و نیم به انتهای جاده رسیدیم و از آنجا راهی دهکده شدیم. مسیر تا دهکده از کنار ریل راه آهن می گذشت. حواستان باشد نزدیک دهکده علامتی وجود دارد که می گوید وارد تونل قطار نشوید و از مسیر کنار گذر بروید. من و تونی مسیر را در کمتر از دو ساعت طی کردیم و دم دمای غروب وارد دهکده کوچک و زیبای augast calientes شدیم. دهکده ای رویایی و خیال انگیز بود. در هاستل eco backpacker به قیمت شبی ۱۴ دلار ساکن شدیم که بسیار تمیز و راحت بود. زمان صبحانه در اقامتگاه های این دهکده معمولا از ۴ صبح تا ۸ صبح هست. راستی بلیط ورودی ماچوپیچو را اگر از cusco تهیه نکردید می توانید از همین دهکده بخرید. از آنجایی که باجه فروش بلیط تا ۸ شب بیشتر نبود سریع رفتیم و پس از ارایه پاسپورت گرانترین بلیط عمرم را به قیمت ۲۰۰ سول خریدم. اگر نمی خواهید به یکی از قله های ماچوپیچو یا وایناپیچو صعود کنید می توانید تنها بلیط ویزیت ماچوپیچو را بگیرید که قیمت آن ۱۵۷ سول می باشد. زمان بازدید درج شده بر روی بلیط ها یا از صبح تا ظهر هستن یا از ظهر تا عصر ولی شما همان صبح را بگیرید و مطمئن باشید تا عصر هم می توانید بمانید منتها بهتر است تا قبل از ۱۰ صبح ورودتان باشد. هزینه اتوبوس از دهکده تا ماچوپیچو ۱۲ دلار هست. صبح زود حدود ساعت ۴:۳۰ صبح بیدار شدیم و کمی خوراکی شامل چندتا نان محلی + عسل + پنیر + موز و اسنیکرز و آب درون کوله ی کوچکی گذاشتم که آن بالا خیلی به کارمان آمد و راه افتادیم. تو مسیر به یک گروه سه نفره روسی برخورد کردیم که خیلی با روحیه بودند و با ذوق مسیر را به کندی طی می کردند. کمتر از دو ساعت به ماچوپیچو رسیدیم و پس از یک گشت کوتاه راهی قله ماچوپیچو شدیم. روزانه بیشتر از ۴۰۰ نفر اجازه کوهپیمایی داده نمی شود و زمان رفت و برگشت به قله را در دفتری ثبت می کنند. ولی به حرفشان که برایتان زمان بالا رفتن و برگشتن را تعیین می کنند خیلی توجه نکنید. راستی کل مسیر از دهکده تا ماچو و از ماچو تا قله پله های سنگی هست که واقعا نفس گیر و قاتل زانو هستند. مسیر تا قله را از میان جنگل و ابر کمتر از یک ساعت طی کردیم و بر بالای قله، یکی از زیباترین مناظر زندگی ام را مشاهده کردم. بیش از یک ساعت روی قله ماندیم بلکه ابرها کنار بروند و عکس های بهتری بگیریم ولی نرفتند که نرفتند. آنجا با چند نفر از کانزاس و روسیه و کانادا و هند کمی گَپ زدم. پس از پایین آمدن وارد کوچه های ماچوپیچو شدیم و کلی مطلب از راهنماها در مورد اینکاها شنیدیم ولی دست آخر متوجه شدم بیشتر بر پایه حدس و گمان حرف می زنند. مثلا اینکه اینکاها خط و نوسته نداشتند چیزی شبیه جوک هست چون ممکن نیست چنین شهری بالای کوه بدون طراحی و حضور مهندسین زبده ساخته شده باشد. یکی از راهنماها می گفت اینکاها قله های کوه را می پرستیدند برای همین چنین جایی را برای سکونت انتخاب کردند. منم یاد قلعه رودخان خودمان افتادم و سوال کردم آیا رو کوه های مشرف به ماچو بنا یا غاری وجود دارد؟ گفت بله خیلی زیاد. گفتم بعید نیست برای دور ماندن از دست دشمنانشان اینجا را انتخاب کرده باشند. گفت دشمنانشان جنگلی ها بودند و این مطلب می تواند درست باشد. البته تئوری های زیادی بود و از اعتقادادتشان به ۳ جهان می گفتند و کلی مطلب دیگر ولی اینکه چرا از اینجا رفتند یا نابود شدند برخی آن را به گردن مهاجمان اسپانیایی می انداختند. پس از گشتن ماچو به سمت ورودی مسیر قله وایناپیچو رفتم و با اینکه رمقی نداشتم ولی از متصدی پرسیدم آیا می توانم صعود کنم یا نه. او هم گفت باید دوباره بلیط دیگری به قیمت ۲۰۰ سول تهیه کنی! زیرا با این بلیط تنها یکی از قله ها را می توانی پیمایش کنی و نه هر دو تا قله. کلا همه چیز در دهکده و ماچو به طرز مسخره ای گران بود. البته اگر انرژی زیادی دارید و هر دوتا قله را می خواهید بروید، با کمی صحبت با متصدی ورودی مسیر منتهی به قله می توانید بدون هزینه اضافی بروید فقط خودتان را در رفتن مصّر نشان دهید. برگشتنه برای اینکه با اتوبوس برگردیم یا نه با تونی مشورت کردم. اینکه ما با کمتر از ۱۰ دلار مسیر ۶ ساعت و نیم را تا دهکده آمدیم و حالا برای یک مسیر بیست دقیقه ای با اتوبوس باید ۱۲ دلار بدهیم ناعادلانه بود برای همین پیاده به سمت دهکده برگشتیم. راستی از آنجایی که سریع کوه پیمایی می کردیم بنابراین زمان هایی را که برای پیاده روی ها گفتم، به صورت نرمال یک و نیم تا دوبرابر کنید. پس‌از رسیدن به هاستل و دوش گرفتن به رستورانی که در بالای دهکده به نام Canton پیدا کرده بودم رفتیم. هرچی سراشیبی دهکده را بالاتر روید شانس بیشتری برای پیدا کردن غذای خوب و به قیمت خواهید داشت. تونی از قیمت و کیفیت غذا متعجب شده بود. یک دیس بزرگ برنج با گوشت و مرغ و کلی مخلفات به همراه سوپ مرغ و کلم و نودل شد ۱۲ سول و این قیمت در آن دهکده ی گران عالی بود. البته صاحب رستوران هم مرد خیلی خوبی بود. وسطای غذا خوردن یک سگ با مزه آمد داخل و بست نشست روبرویمان و در غذا خوردن شریکمان شد. کلا کوچه ها پر از سگ های بامزه با نژادهای مختلف بود. از سوپرمارکت روبروی رستوران خواستم یک سیم کارت به قیمت ۸ سول بگیرم که متاسفانه سیم کارت فعال نبود و پس دادم. به محض رسیدن به هاستل جفتمان از خستگی بی هوش شدیم. حالا باز من دو ساعتی وسطاش بیدار شدم ولی ماشالا تونی از عصر تا صبح فردا یکسره خوابید. صبح مسیر ۱۰ کیلومتری را برگشتیم. توی مسیر پر بود از پروانه های رنگارنگ. به ماشین ها که رسیدیم شروع کردیم به چانه زدن سر قیمت ولی دندان گردی می کردند بنابراین سوار یک ون به قیمت نفری ۵ سول شدیم تا ما را به Santa teresa اولین آبادی مسیر برگشت برساند. آنجا به رستوران Cafe Candala در خیابان کنار میدان اصلی رفتیم که با فقط ۷ سول یک سوپ خوشمزه با بشقاب برنج و گوشت گرفتیم و از اینترنت رایگانش استفاده کردیم. برای برگشت به cusco قرار شد ابتدا به دهکده ollantaytambo که در مسیر برگشت بود برویم و یک شب آنجا بمانیم. یک راننده ون دندان گرد دیگر به پستمان خورد و هرکاری کردیم از نفری ۲۵ سول کمتر نگرفت. بالاخره سوار شدیم و مسیر پر پیچ و خم ولی زیبا را دوباره طی کردیم. تو ماشین یک پسر محلی جوان حالش بهم خورد. حق هم داشت بس که پیچ واپیچ بود. اینجور وقت ها قبل از سفر حتما سیب زمینی پخته بخورید تا معده را خوب نگه دارد و ریسک حالت تهوع کم شود. تازه شب شده بود که رسیدیم به دهکده اُلانتای تامبو. هاستلی گرفتیم به نام apu qhawarina که صاحب دغل بازی داشت. به قیمت ۹ دلار همراه با صبحانه ولی به محض امضای دفتر ورود گفت هزینه صبحانه جداگانه ۵ سول می شود که گفتم لازم نکرده می رویم بیرون می خوریم. بعد از گذاشتن وسایل چرخی در دهکده زدیم تا رستوران مناسبی پیدا کنیم. کوچه هایی سنگ فرش شده با دیوارهای سنگی و طولانی داشت که زیبایی خاصی داشتند. میدان اصلی هم شبیه فیلم های وسترن بود. قیمت غذا در رستوران هایش خیلی بالا بود. بالاخره یک اسپاگتی به قیمت کزایی ۲۰ سول گرفتم و تونی هم یک پیتزا به قیمت ۱۶ سول خرید. ساعت ۸ صبح رفتیم در یک کافه و از آنجایی که اکثر رستوران ها همراه با غذا اینترنت ارایه می کنند مشغول بررسی پیام‌های واتساپ شدم. بالاخره پس از ماه ها خبر ناراحت کننده ای که منتظرش بودم بهم رسید و منم دمق و پَکَر پس از صرف صبحانه راهی sacred valley شدم که بر روی تپه ای چسبیده به دهکده بود. پس از گرفتن بلیط ورودی به قیمت ۶۰ سول از تونی جدا شدم و خودم را به بالاترین نقطه تپه رساندم که منظره بسیار قشنگی داشت و باد خنک و لذت بخشی می وزید. پس از پایین آمدن راهی هاستل شدم تا کوله ام را بردارم و راهی cusco شوم. تونی می خواست دهکده های اطراف را هم ببیند برای همین ازش خداحافظی کردم و قرار شد فردا ببینمش. در میدان اصلی دهکده اتوبوس به قیمت ۱۰ سول سوار شدم و پس از یک ساعت و نیم به شهر رسیدم و راهی هاستل pachamama به قیمت خنده دار ۵ دلار همراه با صبحانه شدم. نسبت به قیمتش عالی بود. یک اتاق چهار تخته با تُشک تمیز و برخورد بسیار خوب رزروشن و همینطور آشپزخانه مجهز. وسایلم را گذاشتم و رفتم به رستوران نزدیک میدان اصلی و سفارش غذای معروف ceviche به قیمت ۲۶ سول دادم. باورم نمیشد ماهی غزل آلا را نپخته طوری با دارچین و پیاز و لیمو درست کرده بودند که میشد خورد. مزه ی خاصی داشت شاید هرکسی نتواند بخورد. برگشتنی سری به هایپرمارکت در میدان سانتا مارینا زدم و یک شیر به قیمت ۵ سول و یک کیک خوشمزه به قیمت ۲ سول و یک اسپری رکسونا به قیمت ۹ سول گرفتم. از یک آژانس گردشگری قیمت تور کوه rainbow و نیز پکیج جنگل های آمازون را گرفتم. تور یک روزه کوه رِینبو را ۸۰ سول و تور سه روزه آمازون را ۲۲۰ دلار بدون هزینه رفت و آمد می گفت. برای رفتن به آمازون دو راه وجود دارد که من راه ساده تر و ارزانتر را انتخاب کردم. منطقه حفاظت شده Tambopata که برای ورود به آن می بایست به شهر puetro maldonado رفت. با اتوبوس به قیمت ۲۰ دلار چیزی حدود ۱۰ ساعت طول می کشد که جاده چندان خوبی ندارد ولی با هواپیما رفت و برگشت ۱۱۵ دلار می شود. پس از یک چُرت کوتاه گشتی در شهر زدم. میدان اصلی شهر در شب نورانی و زیباست. تنها بدی این‌ شهر بوق زدن ماشین هاست. از کلوپ های بزن بکوب گرفته تا کلوپ های بازی و سرگرمی شب ها دایر هستند.تا صبح خواب و بیدار بودم و کلی خواب های چرت و پرت دیدم. به محض بیدار شدن متوجه شدم کلی پیام تو واتساپ رسیده مبنی بر اینکه سیستم های شرکت به‌ باج افزار دچار شده اند. همراه با صبحانه مشغول رفع مشکل بودم و سپس راهی میدان اصلی شهر شدم تا بلیط هواپیما برای رفتن به آمازون پیدا کنم. راستش تصمیم گرفتم خودم هواپیما بگیرم و بروم آنجا بلکه تور ارزانتر و بهتری پیدا کردم. از یک خانم میانسال مهربان بلیط رفت و برگشت به puetro maldonado را به قیمت ۱۱۵ دلار خریدم و سپس راهی حومه شهر برای رفتن به pisac شدم. از آنجایی که این شهر بازار معروف و بزرگی دارد دیدم بهترین موقعیت برای خریدن سوغاتی هست. تو مسیر سری به موزه شکلات زدم که راستش چیزی نمانده بود ذوق مرگ شوم. برای اولین بار دمنوش شکلات خوردم که برایم تازگی داشت. گفتم قبل از سوار شدن به ماشین ناهار بخورم برای همین وارد رستوران محلی کوچکی شدم. متصدی که دختر کم سن و سالی بود متوجه حرف هایم‌ نمی شد برای همین با شکلک سعی کردم بفهمانم که گوشت گاو یا مرغ می خواهم و یک وقت خوک نباشد. خوشبختانه آشپز که خانم‌ میانسالی بود به دادم رسید و خیلی خوب انگلیسی صحبت می‌کرد. بالاخره سوار یک تاکسی شدم که مسافر داشت و به قیمت ۶ سول من را به pisac رساند. وقتی رسیدیم خواب بودم برای همین از ماشین خواب آلوده پیاده شدم تا خودم را به بازار برسانم. به محض پیاده شدن دختر جوانی دیدم که معلوم بود محلی نیست برای همین گفتم حتما انگلیسی بلد است و ازش مسیر بازار را سوال کردم. همین باعث شد کمی گفتگو کنیم و متوجه شدم تا بازار همراهم می آید. اسمش جسیکا بود اهل آمریکا و ۴ ماه در آمازون داوطلبانه برای موسسه ای تحقیقاتی کار کرده بود. تو همان وهله اول متوجه شدم پخته تر از سن و سالش هست پس شکی نبود که یا زیادی دنیا دیده و باهوشه یا رنج و سختی کشیده که زود پخته شده. حدسم درست بود و با یکی دوتا سوال ساده سفره دلش یکمی باز شد. دوست نداشت برگرده آمریکا چون‌ مسایلی وجود داشت که برایش آزاردهنده بود. منم بهش توصیه کردم همیشه نمی تواند از مشکلات فرار کند و بهترین راه، مواجهه با ترس ها و ناراحتی هاست. به هر حال چند ساعتی باهم بودیم و تو خرید سوغاتی کمکم کرد. بازار خوبی داشت که پای کوهی سرسبز بود. برای دیدن بناهای ساخته شده در دل کوه باید ۶۰ سول ورودی می دادی که ترجیح دادم بی خیالش شوم چون به نظرم چیز خاصی نیامد. از آنجایی که فردا عازم آمازون بودم قبل از غروب ازش خداحافظی کردم و با اتوبوس به قیمت ۳ سول برگشتم به سمت شهر. وقتی رسیدم تونی پیغام داد که برگشته و تو میدان اصلی شهر قرار گذاشتیم. باهم کافه ای رفتیم و سپس وقت‌ خداحافظی رسید چون من فردا می رفتم آمازون و تونی هم پس فردا می رفت لیما تا از آنجا برود لندن. شب زودتر خوابیدم ولی نیمه شب از سر و صدای یک دختر و پسر که هم اتاقی های جدید بودند بیدار شدم. به هر حال صبح کوله ام را تحویل رزروشن دادم تا برایم نگه دارد و منم با کوله ی کوچکی که همراه داشتم راهی فرودگاه شدم. البته قبلش یک کیسه از لباسهایم را به خشکشویی دادم. به ازای هر یک کیلو لباس ۲ و نیم سول می گرفت. با یک تاکسی که راننده جوانی داشت به قیمت ۱۰ سول رفتم فرودگاه. جالب اینجا بود که راننده اصلا انگلیسی بلد نبود ولی تا فرودگاه کلی باهم گپ زدیم! به محض ورود به فرودگاه از دستگاه بلیطم راگرفتم و از پله برقی رفتم طبقه دوم تا به قسمت ورودی پروازهای داخلی برسم. از آنجایی که تا پرواز بیش از یک ساعت مانده بود وارد کافی شاپی شدم که نوشته بود وای فای هم دارد. برای همین به ازای یک کیک توت فرنگی ۱۱ سول پرداخت کردم ولی بعدش معلوم شد اینترنت ندارند حالا چرا، نمی دانم. 

سفرنامه آمریکای جنوبی بخش دوم

بخش دوم: ریودوژانیرو

 

به محض پیدا شدن از اتوبوس متوجه شدم تفاوت های زیادی بین اینجا با سائو وجود دارد و به اصطلاح کلاس پایینتری دارد گرچه شنیدم زیباتر است. خداراشکر یک دکه راهنمای توریست وجود داشت و مردی نسبتا مسن با احساس مسئولیت فوق العاده ای که داشت راهنمایی ام کرد. برای رسیدن به هاستل به نام vila 25 می بایست سوار اتوبوس های خط ۱۳۳ می شدم. اتوبوس وارد محله ای پر پیچ و خمی شد که میتوانم بگویم صد رحمت به محله جوادیه خودمان. بسیار شلوغ و کمی کثیف با کلی آدم جورواجور. پس از مدتی اتوبوس وارد یک تونل تقریبا صد متری شد و همینکه از تونل خارج شد وارد محله ای خلوت و سوت و کور و تمیزتر شدیم. راستش یاد فیلم فرانسوی B13 افتادم که محله خلاف ها را جدا کرده بودند! آخرین ایستگاه یک میدان بزرگ و خیلی شلوغ بود و از آنجا تا هاستل شاید ۵ دقیقه راه بود. تو مسیر متوجه شدم این شهر تعداد بیشتری مهاجر سیاه پوست و نیز دو رگه دارد و البته پوشش و رنگ رخساره مردم هم بیانگر فقیرتر بودنشان نسبت به شهر قبلی هست. هاستل خیلی قشنگ و جالبی بود. یک ساختمان ۳ طبقه که همکف آن حیاط بزرگی بود متشکل از یک استخر و یک کافه رستوران. هم اتاقی هایم دو پسر و یک دختر بودند که به نظر مودب تر از ارازل هاستل قبلی می آمدند. از تمیزی آن نگویم که حرف نداشت. از تخت گرفته تا حمام و دستشویی اگر اغراق نکنم با هتل ۴ ستاره های ایرانی برابری می کرد. چیدمان و پرده تخت، حریم شخصی خوبی فراهم می کرد. معلوم بود برای ساختن این مکان به اندازه کافی فکر و ظرافت به خرج داده شده بود و مثل هاستل قبلی باری به هر جهت نبود. قیمت آن به ازای هر شب ۱۶ دلار پرداخت کردم که نسبت به هاستل قبلی ۲ دلار گران تر شد آن هم به دلیل انتخاب اتاق ۶ تخته بود وگرنه اتاق ۱۲ تخته داشت که همان ۱۴ دلار می شد. بعد از دوش گرفتن راهی یک رستوران جنب میدان شدم و از گارسون خواستم سوپ سبزیجات به قیمت ۲۴ رئال برایم بیاورد و او هم یک سوپ آورد که هرچی بود سبزیجات خالی نبود! منم خوردم و صدایم درنیامد.

صبح روز بعد راهی محله Lapa شدم تا از راه پله های معروف اسکاداریا سلارون بازدید کنم . از میدان Largo do Machado تا آنجا ۲۰ دقیقه پیادروی در امتداد خیابان اصلی بود. از محله های قدیمی ریو هست که بیشتر به راه پله اش معروف می باشد. تعداد زیادی پله که به محله Santa Teresa می رسید. روی هر پله و هر دیوار  در کل مسیر کاشی کاری های زیبایی شده بود. پس از تمام شدن پله ها دست چپ مسیر را به سمت سربالایی ادامه دادم تا اینکه به یک بنای قدیمی بر روی نقطه ای مرتفع رسیدم و از آنجا تمام‌شهر و نوار ساحلی پیدا بود. منظره ای بسیار زیبا و دوست داشتنی داشت.

تو راه برگشت باران تندی شروع به باریدن گرفت منم سریع پانچو از کوله پشتی کوچکی که همراه داشتم درآوردم و تنم کردم. ولی پس از چند دقیقه از تنم درآوردم تا لذت خنکای باران تو هوای شرجی را حس کنم برای همین هم تا رسیدم هاستل موش آب کشیده شدم. برای ناهار از همان رستوران کنار لابی همبرگر با آب نارگیل گرفتم که شد ۳۵ رئال. سپس راهی ساحل Ipanema شدم. از همان‌میدان Lago do Machado سوار مترو شدم و در ایستگاه General Osorio پیاده شدم و از آنجا ۴ دقیقه پیادروی تا ساحل بود.

از زیبایی ساحل یک لحظه مبهوت شدم. سمت راستم ابرها بر بالای کوهی تنها و زیبا خودنمایی می کردند و روبرو از دور ۳ جزیره پیدا بود. رنگ ماسه های ساحل هم روشنایی و درخشش خاصی داشت. دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و باید هرجور بود میزدم به آب. در امتداد ساحل شلوغ آن قدم زدم تا اینکه فردی مطمئن برای سپردن موبایل و پول هایم پیدا کنم. یک مرد میانسال نظرم را جلب کرد به نظر آدم خوبی می رسید رفتم جلو سلام کردم و پرسیدم انگلیسی بلد هستید. متوجه شدم همسر و دخترش پیشش هستند. دخترش شروع به صحبت کرد حالا دختره دارد با من صحبت میکنه منم به پدره نگاه می کنم و جواب میدم. راستش فرهنگشان خیلی با ما فرق دارد مخصوصا لب ساحل! به هر حال وسایلم را گذاشتم و عین ندید بدیدها پریدم تو آب. فکر کنم دو سه ساعتی شنا کردم. خیلی لذت بخش بود مخصوصا وقتی موج های بزرگ می آمدند. گاهی درون موج ها شیرجه میزدم و گاهی بر روی موج می خوابیدم. چند دقیقه ای هم با آن خانواده خیلی خوب و محترم گپ زدم و سپس زیر دوش های موقت لب ساحل رفتم و با همان لباس خیس راهی هاستل شدم.

برای شب تصمیم گرفتم یک سمتی بروم برای همین طبق‌معمول از رزروشن پیشنهاد خواستم. او هم گفت همین الان یک گروه از مهمان های هاستل راهی محله Lapa شدند چرا که آنجا به بارها و کلوپ های شبانه اش معروف است. منم برگشتم اتاقم و در حال جستجو برای درمان پای عرق سوز بودم که خوابم برد. فکر کنم نباید با‌ شلوارک خیس زیاد راه میرفتم. البته معجزه پماد زینک اکساید به قیمت ۲۶ رئال به دادم رسید. بنده خدا رزروشن با عجله آمده بود دنبالم که همان گروه الان تو لابی هستند و بروم تا به آن ها معرفی ام کند. من که اهل عیاشی نیستم پس بهتره نروم برای همین بهانه آوردم و ازش تشکر کردم. این حرکتش برایم خیلی با ارزش بود. یک مشت آجیل برایش کاغذ پیچ کردم و دادم.

صبح، دختر هم اتاقیم مشغول جمع کردن وسایلش بود. چون تختش نزدیک به در بود ازش عذرخواهی کردم اگر رفت و آمدم اذیتش کرده و او هم پیشاپیش خداحافظی کرد چون راهی بود. پس از یک صبحانه مفصل راهی همان میدان Loga do Machado نزدیک هاستل شدم تا بلیط وَن ساعت ۱۲ به مجسمه معروف مسیح را بخرم. فروشنده گفت امروز هوا ابریست و چیزی پیدا نیست. ازش پرسیدم پیشنهاد می کنی الان کجا برم و او هم کوه Sugar Loaf را پیشنهاد کرد. راستی امروز متوجه یک باجه راهنمای توریست در میدان شدم که پیشنهاد می کرد از آکواریوم و موزه بازدید کنم. به هر حال با مترو راهی ایستگاه Butafogo شدم و از آنجا با اتوبوس به سمت Urca روانه شدم تا به پای کوه سوگارلُف برسم. هزینه رفت و برگشت تلکابین به کوه اول و دوم مجموعا ۸۰ رئال شد.

منظره بالای کوه رویایی بود. تازه از آن بالا بود که متوجه شدم چقدر جزیره اطراف شهر وجود دارد. جزیره های کوچک و بزرگی که در پهنه دریا پراکنده شده بودند. چندین بار از رهگذران درخواست کردم ازم عکس بیاندازند از همین رو با یک زوج جوانان از نیویورک آشنا شدم. پس از کلی ورجه وورجه کردن آن بالا راهی محل اقامت شدم. به محض رسیدن چندتا از لباسهایم را در حمام شستم و بر روی رخت آویز پهن کردم. سپس به صورت نسبتا شانسی ایستگاه Urugualana را انتخاب و بدون هیچ برنامه ای راهی شدم. از ایستگاه مقصد به سمت دریا پیاده روی کردم و به یک پارک رسیدم که گویا محل پهلو گرفتن کشتی های نیروی دریایی بود. چندتا تانک و ناو و کشتی هم برای بازدید گذاشته بودند. مسیر رو به سمت شمال ادامه دادم جایی که بن بست می شد رفتم آن دست خیابان و پیچیدم تو کوچه که تپه ی بزرگی نظرم را جلب کرد. بالای تپه کلیسایی بود که اطراف آن را ساختمان ها احاطه کرده بودند. درون کلیسا مراسمی برگزار بود منم روی صندلی ردیف آخر نشستم. عجیب بود کلیسایی به این زیبایی و جالبی را توریست ها بلد نیستند حتی رزروشن هتل هم‌نمی شناخت. درون کلیسا پر از نقش و نگارهای عجیب و جالب بود. زیبایی کلیسا از یک طرف و آواز حزن انگیز گروه سرود هم از طرف دیگر باعث شد نیم ساعتی آنجا بمانم. همین که شروع کردم به فیلم گرفتن از مراسم، متصدی جلوی در اشاره کرد دوربین را غلاف کنم. اینکه برزیلی های همیشه نیمه برهنه را آنجا با روسری میدیدم بسیار برایم جالب بود. سپس مسیر را ادامه دادم تا به سازه ی نورانی و جالبی رسیدم که معلوم شد موزه ی علوم هست. متاسفانه کمی دیر رسیده بودم چون تا ساعت ۶ عصر بیشتر نیست. قدم زنان خط ساحلی را ادامه دادم. بر روی دیوارها کلی اشکال متنوع به چشم می خورد. کلا در برزیل اگر دیواری پیدا کردید که خط خطی نباشد یا جوانی یافتید که خالکوبی نکرده باشد یک جایزه پیش من دارید. کمی جلوتر برگشت زدم و در میدان کوچک نزدیک به موزه نشستم. چندتا پسر دختر کم سن و سال فوتبال بازی می کردند البته به شوخی و نه فوتبال جدی. یکی از پسرها دریبلی زد که تا به حال همچین تکنیکی تو فوتبال ندیده بودم. از آن طرف هم یک دختره نهایت ۱۴ ساله با پشت پا توپ را از بالای سر پسره رد کرد. هاج واج نگاهشان می کردم. انگاری ورزش تو خون این مردم است. همه جا مردم زیادی را می بینید که در حال ورزش هستند. در راه برگشت از خیابان ها و کوچه هایی رد شدم که چهره زشت فقر به خوبی در آن نمایان بود. صحنه های ناراحت کننده زیادی دیدم که بهتر است در موردشان چیزی نگویم.. در یکی از خیابان ها جلوی یک ساختمان کمی شلوغ به نظر می رسید. جلوتر که رفتم متوجه شدم موزه آفریقا است. داخل شدم به نظرم کمی عجیب و غریب به نظر می رسید. چندتا عکس گرفتم و خارج شدم. قبل از رسیدن به هاستل یک بستنی قیفی شکلاتی به قیمت ۳ رئال گرفتم و همان جای شام را پر کرد. امشب به جز من در اتاق کس دیگری نبود. آخرای شب یک خانم میانسال که به نظر یکم کلافه می آمد هم اتاقی ام شد. منم راستش موذب شده بودم و زیاد رفت و آمد نمی کردم تا مبادا یک وقت ناراحت نشود.

صبح از گوگل مپ آدرس سفارت پرو را گرفتم و راه افتادم. از میدان تا سفارت قدم زنان کمتر از ده دقیقه راه بود. سفارت در طبقه دوم ساختمانی بزرگ بود و آسانسور کلاسیک و جالبی داشت. مثل در خانه باز و بسته می شد و از چوب بود. داخل سفارت پر بود از تصاویر و صنایع دستی پرو. پس از چند دقیقه نوبتم شد و مدارکم را تحویل دادم. یک قطعه عکس + اشتغال به کار + حساب بانکی + سابقه بیمه + شناسنامه تحویل دادم. گفت رزرو پرواز و هتل هم‌نیاز است. گفتم شاید زمینی بروم برای همین رزرو پرواز نیاوردم ولی همین الان رزرو هتل را انجام می دهم. سریع توسط اسکای اسکنر یک هتل با Rank 8.6 در شهر Cusco انتخاب و توسط Hotels.com رزرو کردم. تا یک هفته بعدش اجازه کنسل کردن بدون کسر هزینه می داد. رزرو را برایشان ایمیل کردم و فرم درخواست را تحویل دادم. راستی بهتر است قبلش یک ایمیل درخواست به آدرس زیر که منحصرا برای اقدام در ریودوژانیرو می باشد بزنید چون از من پرسید آیا ایمیل زدی یا نه؟ منم گفتم نه!

Tramites-at-consuladoperurio-dot-com-dot-br

پس از چند دقیقه برای مصاحبه پیش سرکنسول رفتم. خیلی بانمک بود. همش جلوی خودش را می گرفت که دیسیپلینش را حفظ کند و زیاد وا ندهد ولی چندان موفق نبود. پرسید چرا عراق رفتی؟ گفتم چون آدم های خوبی آنجا هستند که برای آزادی جانشان را دادند و ما هم سر مزارشان می رویم. گفت پس شیعه هستی. پرسید کدام شهر دفن هستند که گفتم پدر در نجف هست و پسر در کربلا. سپس عکس یک جوان را تو گوشی اش بهم نشان داد و گفت این پسر ایرانی کل دنیا را گشته و الان در لیما هست اسمش حسین بود ولی نمی شناختمش. بهش زنگ زد که باهاش صحبت کنم ولی جواب نداد. سپس از کوروش بزرگ و شهر شیراز سوال کرد و منم کلی تشویقش کردم که بیاید ایران و از نزدیک ببیند. گفت تا ۵ روز دیگر نتیجه را ایمیل میزنیم. تو راه برگشت یک ساندویچ به قیمت ۱۵ رئال گرفتم سپس باید از انواع سبزیجات و سس ها انتخاب می کردم تا تو ساندویچم بزند. اصلا اهل سس زدن نیستم ولی شانسی یکی را انتخاب کردم که به نظرم خوشمزه ترین سس روی زمین بود. کلا نظرم را نسبت به این چاشنی غذا تغییر داد. پس از یه چُرت کوتاه در هاستل راهی مترو شدم تا به ساحل معروف Copacabana بروم. در ایستگاه Cardeal Arcoverder پیاده شدم و از آنجا ۵ دقیقه پیاده روی به ساحل رسیدم. نسبت به ساحل ایپانِما عریض تر بود و عمده زیبایی آن در محصور بودنش میان کوه های اطراف بود که جلوه خاصی به آن داده بود. ولی متاسفانه زیاد خوش شانس نبودم و آب های کدر که آشغال زیادی با خود دارد به این سمت آمده بود. این آب ها بعضی وقت‌ها با جریان می آیند و گویا همیشگی نیستند. البته موج های جذاب آن مردم زیادی را به درون آب کشیده بود. منم کوله پشتی ام را پیش چند دختر و پسر گذاشتم و پریدم داخل موج ها. هیچ وقت زیر شلاق موج نایستید چون از یک طرف ضرب موج زیاد هست و از طرفی برگشت موج قبلی کله پایتان می کند. یک بار غفلت کردم و چنان با لگن کوبیده شدم کف ساحل که گفتم کارم تمام است. برگشتنی یک بطری یک لیتری آب معدنی طبق روال روزانه خریدم آوردم هاستل که قیمت آن ۵ رئال است. از آنجا که بدون برنامه شُسته رُفته آمده بودم برزیل، هر شب با کمی جستجو در اینترنت، برنامه روز بعد را می چیدم. یادم‌ می آمد از بالای کوه ساگاروف یک پل طولانی شاید چند کیلومتر دیده بودم. با کمی سِرچ معلوم شد این پل راهیست به شهر نیتِروی. البته حتما نیاز نیست که از روی این پل رفت بلکه خیلی ها با قایق می روند.

 

ادامه نوشته

سفرنامه آمریکای جنوبی بخش اول

سلام، امیدوارم مطالب زیر به درد کسانی که قصد سفر به آمریکای جنوبی دارند بخورد. و اینکه خودم هم فراموش نکنم کجاها رفتم.

 

 

بخش اول: سائوپائولو

خیلی زود ویزای برزیلم آماده شد و چشم بر هم زدنی خودم را در هواپیما دیدم بدون اینکه برنامه ریزی دقیقی داشته باشم. تنها کاری که کردم به صورت آنلاین یک هاستل در سائوپائولو رزرو کردم. چون سفرم بیش از یک ماه طول خواهد کشید بنابراین می بایست در هزینه ها تا حد امکان صرفه جویی کنم. در مسیر دوبی به سائو خوش‌شانس بودم و بغل دستیم یک خانم دکتر برزیلی میانسال و مهربان بود که باهم کلی صحبت کردیم و همین باعث شد ۱۵ ساعت در هواپیما زیاد سخت نباشد. البته ساعت های آخر دیگر پا درد شده بودم و بیشتر راه می رفتم. از یک حرکت هواپیمایی خیلی خوشم آمد و آن اینکه قبل پیاده شدن یک حوله کوچک مرطوب و گرم برای تمیز کردن صورت دادند که وقتی روی چشمم گذاشتم گرمیش خستگی چشمانم را به در کرد. 

وقتی کوله پشتی ام را تحویل گرفتم مشغول باز کردن سلفون پیچیده شده به آن بودم که یک دختر جوان که به نظر هندی می آمد به کمکم شتافت و در چند حرکت سریع تمام سلفون دور کوله را باز کرد در کل شیر زنی بود برای خودش! تو فرودگاه خواستم دلار به پول برزیل چنج کنم که طرف بهم گفت چون پاسپورت ایران در سیستمش تعریف نشده نمی تواند چنج کند. شانس آوردم  کارت اعتباری همراه داشتم وگرنه کار کمی سخت می شد. یکی از راننده تاکسی ها پیشنهاد ۶۰ دلار تا محل هاستل که در ویلا ماندلا بود داد ولی با کمی چانه زدن به ۴۰ دلار راضی شد. البته وقتی توانستم پول برزیلی از دستگاه بگیرم دیگر قید تاکسی را زدم و با اتوبوس راهی ایستگاه مترو شدم آن هم با ۵۰ رئال. در مترو فروشنده بلیط گفت بلیط یک طرفه ۴ رئال می شود که من پول خورد نداشتم. در همین حین آقای میانسالی که در اتوبوس بود جلو آمد و پول بلیطم را پرداخت کرد منم یک بسته قیسی خوشمزه بهش دادم. از لاین زرد به لاین سبز وسط راه تغییر مسیر دادم تا اینکه به ایستگاه ویلا مادالِنا رسیدم و از آنجا هم ده دقیقه پیاده روی به هاستل رسیدم. 

رزروشن پسر مودبی بود و کلی راهنماییم کرد. یک تخت در اتاقی ۸ تخته بهم داد البته چیدمان به گونه ای بود که تخت ها دید به یکدیگر نداشتند. یک سالن برای غذا خوردن و یکی هم برای تلویزیون و پلی استیشن بازی کردن بود. البته با یک آشپزخانه و میز بیلیارد کنار در ورودی هاستل. همه جور آدمی از ملیت های مختلف در این هاستل بودند. اسم هاستل viva hostel design بود. فکر نکنم هاستل از این بهتر تو سائو پیدا شود. شبی ۱۴ دلار پرداخت کردم به همراه صبحانه.

راستی حتما یادتان باشد که یک قفل کوچک با خودتان داشته باشید چون برخی هاستل ها قفل کمد را جداگانه می فروشند. شب را خوب خوابیدم و پس از صرف یک صبحانه خوشمزه بنا به پیشنهاد رزروشن راهی ایستگاه ریپوبلیکا شدم تا به تور شهرگردی ملحق شوم. تور مجانی بود و فقط آخر کار هرچقدر مایل بودی انعام می دادی. تور لیدرها جوان های بسیار فعال و خوبی بودند. چه در هاستل و چه در تور از اینکه یک ایرانی هستم تعجب می کردند گویا اولین ایرانی ای بودم که می دیدند! برای اولین روز تور خیلی خوبی بود و با کلی توریست از کشورهای دیگر آشنا شدم و روز شادی را باهم سپری کردیم. اعضای گروه از فرانسه و فنلاند و آفریقای جنوبی و آلمان و آمریکای شمالی و انگلیس و استرالیا بودند. وسطای راه بود که یکی از خانم آلمانی ها آمد جلو و فارسی باهام خوش و بش کرد که معلوم شد گرچه متولد آلمان هست ولی پدر و مادرش ایرانی هستند. می گفت دو ماهی هست که با فامیل هایش آمریکای جنوبی هست و می‌گفت اولین باره که به یک ایرانی برخورد می کند. فکر کنم اکثر ایرانی ها چون با تور میرن برزیل برای همین زیاد با اجتماع آنجا بُر نمی خورند.

اسم تور در فیسپوک sp free walking tour هست و تمامی عکس های تور در آنجا توسط مسئول تور گذاشته می شود. برای روزهای دیگر هم تورهای مختلف بود ولی از آنجایی که زیاد حرف زدن تور لیدرها حوصله ام را سر می برد و منم بیشتر طبیعت دوست دارم و نه دیدن ساختمان های بلند، تصمیم گرفتن فقط همان یک روز با تور بروم. راستی بعد از تور یک ایمیل می فرستند و نظرتان را جویا می شوند.

بعد از تور بنا به توصیه همان خانم دکتر تو هواپیما دنبال خریدن سیم کارت ویوُ رفتم و پس از کلی جستجو در shopping Light طبقه سوم پیدا کردم. محل این فروشگاه نزدیک به تقاطع  xavier Tole و vd do cha بود. یک سیم کارت با شماره رند ۱۱۹۹۹۹۶۰۲۲۲ به قیمت ۱۲ رئال خریدم ولی برای شارژ مجبور شدم از رزروشن هاستل بخواهم از کردیت کارت خودش برای شارژ آن استفاده کند. چون سیم کارت را بهم فروختند ولی نمی دونم چرا گفتن چون spf number برزیلی ندارم پس نمی توانند برایم شارژ کنند و باید از کس دیگری کمک بگیرم!

نکته ی مهمی که یادم رفت بگویم این است که در برزیل پیدا کردن کسی که انگلیسی بلد باشد رسما شق القمر هست. و اینجاست که شکلک و ادا به کمک می آید.

خسته و کوفته برگشتم هاستل و پس از صرف شام و کمی گپ زدن تلفنی با خانواده رفتم بخوام ولی مگر این دخترای سرتق گذاشتند! تا ۱۲ شب بلند بلند حرف می زدند و می خندیدند. وقتی از ایران رزرو می کردم یادم بود که نوشته بود اتاق خانم ها و آقایان جداست ولی فکر کنم جا کم آورده بودند و پاس داده بودنشان این‌سمتی! به هر حال بیهوش شدم و صبح باز هم‌ به‌ پیشنهاد رزروشن راهی‌ پارک ibirapuera شدم. برای رسیدن به آن به ایستگاه Brigaderio برید و از آنجا به گوگل مپ بگید مسیر پیاده روی تا پارک را نشانتان دهد. مسیر قشنگ و جالبی از بین خیابون های قشنگ به شما پیشنهاد می دهد چیزی حدود ۲ تا ۳ کیلومتر پیاده روی مفرح.

پارک ایبیراپواِرا خیلی بزرگه و چندین دریاچه دارد. الآن در این پارک نشستم و دارم این مطالب را در وبلاگ‌ می نویسم.

پارکی بزرگ با کلی زمین ورزش های جورواجور و کلی پیر و جوان ورزشکار. تو پارک هوس کردم از فروشنده هایی که چرخ دستی دارند آب نارگیل سبز بخرم اینجا بود که با برونو پسر ۱۸ ساله فروشنده آشنا شدم. پسری بسیار باهوش و مودب که انگلیسی بلد بود ولی فکر میکرد خوب بلد نیست در صورتی که بهتر از بقیه صحبت می کرد. ازش کلی چیز یاد گرفتم و فهمیدم بهتر بود از همان اول دوچرخه به قیمت ۷ رئال برای یک ساعت تهیه میکردم و پارک به این بزرگی را با پای پیاده گز نمی کردم.

تو راه برگشت حسابی گشنم شده بود برای همین رستورانی نزدیک مترو بریگادریو رفتم و با ۲۳ رئال یک پرس برنج با فیله مرغ و سیب زمینی سرخ کرده و یک بطری آب گرفتم. به هاستل که رسیدم دوش گرفتم و از خستگی بیهوش شدم ولی ساعت را برای ۶ عصر کوک کردم که از دیدن غروب آفتاب بر بلندی میدان sunset غافل نشم. اسم دقیق آن praca por do sol هست و از vila madalena تا آنجا ۱۵ دقیقه بیشتر راه نیست. وقتی رسیدم منظره زیبای غروب آفتاب چشم نوازی می کرد. کمی آن طرف تر چند نفر داشتند تمرین راه رفتن روی طناب می کردن و دو نفر هم تمرین آکروبات بازی می کردند. برگشتنه از rua purpurina آمدم که خیابان قشنگی بود. برای شام هم کمی ولع داشتم و با ۳۴ رئال یک ساندویچ بزرگ و مخلوط آب میوه و شیر گرفتم که در نهایت از پس نصف آن برآمدم و متاسفانه اسراف شد.

حدود ساعت ۱۲ شب رفتم بخوابم ولی هیچکس به جز من در اتاق نبود برای همین فهمیدم دوستان اراذل رفتند عیاشی و به حتم با توپ و تفگ برخواهند گشت. همین طور هم شد و نمیدونم ساعت چند بود که از سر و صدای زیادشان از خواب پریدم گرچه در کسری از دقیقه دوباره به خواب فرو رفتم. صبح پس از صرف صبحانه راهی مترو شدم تا خودم را به ترمینال اتوبوس برسانم و راهی ریودوژانیرو شوم. قیمت اتوبوس در این مسیر تقریبا نصف هواپیما تمام می شود البته بسته به نوع صندلی قیمت ها نیز متفاوت است. ترمینال دقیقا روبروی ایستگاه مترو portoguesa می باشد که در لاین آبی نقشه مترو قرار دارد. ترمینال بزرگی هست و از آنجایی که یک ساعت به حرکت مانده وقت داشتم این مطالب را بنویسم. گرچه بازهم مشکل زبان انگلیسی بود و کمی سخت بلیط مورد نظرم را گرفتم ولی به قدری انسان های خونگرم و مهربانی هستند که که مشکل زبان را فراموش می کنی. راستی بلیطی که گرفتم ۱۰۴ رئال برایم تمام شد و از نوع Exec DD بود.

صندلی های راحتی داشت و طبقه دوم اتوبوس بودم و دید خوبی به مناظر اطراف داشتم. البته اگر شما خواستید سوار بشوید حتما از متصدی فروش بلیط بخواهید که طبقه دوم ردیف اول جا بده چون دیدش عالیه. جاده ی خیلی قشنگی بود گرچه ۶ ساعت طول کشید ولی واقعا حیفه این مسیر را با هواپیما بروید. مخصوصا یک ساعت مانده به ریودوژانیرو مسیر خیلی قشنگ می شود. کاش می توانستم از راننده بخواهم نگه دارد و چندتا عکس می گرفتم. فکرش را بکنید یک جزیره کوچک به اندازه شاید ۵۰ متر وسط یک برکه کوچکِ خیلی زیبا درست کنار جاده دست چپ بود. وسط راه اتوبوس فقط یک توقف نیم ساعته دارد برای غذا خوردن. رستوران ها نیز اکثرا بدین صورت هستند که هنگام ورود یک کارت الکترونیک بر می داری و هرچه دوست داشتی غذا و خوراکی انتخاب می کنی و بر روی کارت ثبت می کنند، در نهایت کارت را تحویل باجه خروجی می دهی تا هزینه را محاسبه کند.