پیرمرد به سختی راه می رفت. از هیکل و دماغ شکسته‌اش معلوم بود که جوانی پر شر و شوری داشته است. آهسته نزدیک شد، اجازه گرفت و روبرویم نشست.

گفت شماره کارت‌ت را بده. منم بی هیچ مقاومت و سوالی بهش دادم. کمی بعد مبلغی برایم واریز شد و در ازای آن پول نقد به پیرمرد دادم. گویا چند ساعت قبل کیف پولش را زده بودند و پیرمرد بدون پول و کارت بانکی، سرگردان شده بود.

از تکاوران تیپ هوابرد بوده و در جنگ‌های ظفار و جنگ تحمیلی حضور داشته. مردی پر از تناقض و باتجربه که در عین کهولت سن، دقت بالایی داشت. کشته شدن همسرش توسط تروریست ها در شاهچراغ تاثیر عمیقی بر جسم و روحش گذاشته بود و نتوانسته بود به زندگی عادی برگردد. دنده‌ی راست سینه‌اش شکسته بود و پای راستش به سختی حرکت می‌کرد ولی انگار برایش مهم نبود!

هنگام گپ و گفت، جوانی کُرد به جمع‌مان ملحق شد. پیرمرد نام چند نفر از اهالی غرب کشور را برد و جوان با بی‌رغبتی اظهار آشنایی کرد و کمی بعد رفت. پیرمرد رو کرد به من و گفت: به همه احترام بگزار ولی به هیچ‌کس اعتماد نکن!

سعی کردم کمی از خاطراتش بگوید. سخت چیزی بروز می‌داد ولی حرف‌های جالبی درباره جنگ زد. هنگام صحبت راجب آدم‌های زمان جنگ می‌گفت باید در آن زمان و شرایط باشی تا بتوانی درست قضاوت کنی. میان حرف‌هایش نیز چندین بار راجب ناموس پرستی آن دوران و وضعیت عجیب امروزه گفت.

درکل نصیحتش را به کار بردم و با احترام هرچه تمام به حرف‌هایش گوش کردم ولی به درستی‌شان اعتماد نکردم. دنیای عجیبی‌ست....