یوش و بلده

جاده چالوس شلوغ بود. برای همین از پل زنگوله پیچیدم به سمت یوش و بلده، بلکه ترافیک را دور بزنم و از رویان بیایم پایین.

جاده‌ای پر از گردنه‌های تند و تیز ولی بسیار زیبا و تماشایی. با آب و هوایی خنک و مملو از کندوهای زنبور عسل. و نیز دشت و دامنه‌هایی پر از گل و گیاه.

پس از عبور از یوش و بلده به بالای کوهی رسیدم که زیر پایم تا چشم کار می‌کرد اَبر بود. انگار بر روی اقیانوسی از ابر ایستاده بودم. بالای سرم خورشید و زیر پاهایم ابر. ترکیب رویایی بود. به قدری محو تماشای غروب آفتاب در پشت ابرها شده بودم که زمان از دستم در رفت و تا بجنبم وسط جاده‌ای پر پیچ و خم و تاریک میان مِه افتاده بودم که با سرعت ۵ کیلومتر در ساعت به سختی جلوی ماشین را می‌دیدم.

تو مسیر از کنار یک اسب، چندتا گاو، تعدادی سگ، یک روباه و دوتا شغال رد شدم. یک قورباقه‌ی تپل هم دیدم که از فرط تپلی به جای پریدن راه می‌رفت!

چهل کیلومتر پایانی جاده به سمت رویان به قدری چاله چوله داشت که شک کردم مسیر را درست رفته باشم برای همین از یک راننده نیسان پرسیدم. قیافه‌ی راننده و همراهش در آن شب تاریک فراموش نشدنی بود. چنان اخمی بر ابرو داشتند که گویی سال‌هاست که این سِگِرمه‌ها باز نشده‌اند و به کل ابروهایشان درهم گره خورده است!

راستش تجربه‌ی رفتن بالای ابرها همیشه دلنشین و لذت‌بخش هست. پیش از این چندباری اقیانوس ابر دیده بودم. پناهگاهِ مسیر جنوبی قله دماوند، بالای قله ماچوپیچو در پرو، ارتفاعات ماسوله و ییلاقات اسالم خلخال. ولی عظمت و بزرگی اقیانوس ابر بالای جاده بلده به رویان خیلی بیشتر بود. انگار بی‌نهایت بود. بی‌نهایت بزرگ و بی‌نهایت زیبا.

پدرِ عاقبت اندیش

هوا خنک و مه آلود بود که دیدم زن و مردی میانسال و روستایی کنار جاده منتظر ایستاده‌اند. سوارشان کردم و تا مقصد کمی باهم گپ زدیم. مرد روستایی تعریف کرد که در دوران کودکی، همین‌که از گله گوسپندان غافل می‌شود، گرگ یکی از گوسپندانش را با خود می‌برد. پدرش که متوجه قضیه می‌شود یک پس گردنی محکم نثارش می‌کند و می‌گوید: اگر حواست به مال خودت نباشد باید کارگری مردم را بکنی.

مرد روستایی حسرت می‌خورد که چرا به نصیحت پدرش گوش نداده و الان به جای اینکه خودش گاو و گوسپند داشته باشد، برای دیگران کارگری می‌کند.

یاد شعری از پروین اعتصامی افتادم؛

روز تو یک روز به پایان رسد ♤ نوبت سرمای زمستان رسد

گر نشوی پخته در این کارها ♤ دهر به دوش تو نهد بارها

پی‌نوشت: پدرِ مردِ روستایی صبح‌ها در معدن کار می‌کرده و عصرها به گاو و گوسپندان می‌رسیده و عقیده داشته که باید همیشه از خدا سپاسگزاری کرد و نماز خواند حتی به زبان پارسی. او در جوانی به دلیل پرت شدن از کوه فوت می‌کند و کودکانش یتیم بزرگ‌ می‌شوند.