پدرِ عاقبت اندیش
هوا خنک و مه آلود بود که دیدم زن و مردی میانسال و روستایی کنار جاده منتظر ایستادهاند. سوارشان کردم و تا مقصد کمی باهم گپ زدیم. مرد روستایی تعریف کرد که در دوران کودکی، همینکه از گله گوسپندان غافل میشود، گرگ یکی از گوسپندانش را با خود میبرد. پدرش که متوجه قضیه میشود یک پس گردنی محکم نثارش میکند و میگوید: اگر حواست به مال خودت نباشد باید کارگری مردم را بکنی.
مرد روستایی حسرت میخورد که چرا به نصیحت پدرش گوش نداده و الان به جای اینکه خودش گاو و گوسپند داشته باشد، برای دیگران کارگری میکند.
یاد شعری از پروین اعتصامی افتادم؛
روز تو یک روز به پایان رسد ♤ نوبت سرمای زمستان رسد
گر نشوی پخته در این کارها ♤ دهر به دوش تو نهد بارها
پینوشت: پدرِ مردِ روستایی صبحها در معدن کار میکرده و عصرها به گاو و گوسپندان میرسیده و عقیده داشته که باید همیشه از خدا سپاسگزاری کرد و نماز خواند حتی به زبان پارسی. او در جوانی به دلیل پرت شدن از کوه فوت میکند و کودکانش یتیم بزرگ میشوند.
وبلاگ شخصی محمدرضا نیکوکلام دانش آموخته رشته کامپیوتر