سفرنامه آمریکای جنوبی بخش چهارم
تو پرواز به آمازون سریع خوابم برد و با صدای مهماندار بیدار شدم. تا چشم باز کردم منظره بی نظیری از جنگل های آمازون زیر پایم دیدم که یک لحظه در بهت و حیرت فرو رفتم. سریع یک عکس گرفتم. این پرواز حدود ۴۰ دقیقه طول کشید و یادتان باشد حتما صندلی کنار پنجره را انتخاب کنید. در فرودگاه به آن کوچکی باجه اطلاعات توریستی وجود داشت که نقشه شهر را گرفتم. وسیله نقلیه موتور هست که به صورت کابین دار هم وجود دارد. با یکی از همان کابین دارها به قیمت ۱۰ سول تا میدان مرکزی شهر آمدم ولی از یک دهکده هم امکاناتش کمتر به نظر می رسید. اطراف میدان یک بلوار به سمت رودخانه آمازون بود که به یک پل بزرگ منتهی می شد. تمامی آژانس های گردشگری در آنجا بودند. تور یک روزه ۱۰۰ سول و تور ۲ شب و ۳ روز را ۴۵۰ سول بدون جزیره میمون ها می گفتند. از آنجایی که شنیده بودم این جزیره چندان جالب نخواهد بود برای همین از برنامه هایم خط زده بودم. قبل از رزرو تور یک هاستل گرفتم به نام pirwana شبی ۱۰ دلار که گرچه خوب بود ولی فقط پنکه سقفی داشت. بعدا متوجه شدم اگر گشتی تو شهر می زدم با همین قیمت اتاق بهتر در هتلی استخردار می توانستم بگیرم. با رزروشن هتل wasai که پسری تحصیل کرده در ژاپن بود کمی گپ زدم. پسرخاله اش یک رگ ایرانی داشت و عکسش را بهم نشان داد. با مرد دیگری که رشته جنگلداری خوانده بود نیز کمی گپ زدم. به نظر می رسید در این جزیره بیشتر ایران را می شناسند تا در جاهای دیگر پرو و برزیل. ولی متاسفانه نمی دانم چرا مردمش به شدت هوس باز بودند. ناهار در اطراف میدان اصلی چلو مرغ خوردم به قیمت ۱۸ سول در صورتی که همان را در بازار اصلی شهر خریدم فقط ۵ سول تازه با مخلفات بیشتر! برای پیمایش جنگل در شب نیاز به چراغ قوه داشتم که در یک مغازه کنار بازار اصلی شهر پیدا کردم. فروشنده دختر بچه ای به همراه دوستش بود که چندین دقیقه طول کشید تا چراغ قوه شارژی را به قیمت ۱۰ سول از ایشان بخرم بس که از خنده غش و ضعف رفتند. خدا را شکر مایه نشاط دیگران هم شدیم. برگشتنی شیر و آب و کمی کیک گرفتم که جمعا ۱۰ سول نشد.
پس از یک صبحانهنه چندان مفصل در هاستل، طبققرار راهی میدان اصلی شهر شدم تا راهی آمازون شوم. صاحب آژانس توریستی که مرد شوخ طبعی بود گفت با این کوله کوچک می خواهی دو شب بروی جنگل؟ گفتم نگران نباش زیادم هست فقط اینکه یک چاقوی کوچک نیاز دارم. گفت با چاقوی کوچک فقط سر دوست دخترت را می توانی بِبُری. گفتم خیالکردی، باهاش سر شیر هممیبرم. گفتم محل اقامتم تر تمیز هست؟ گفت انقدری تمیز هست که بتوانی از یک خانم دعوت کنی! گفتم این همه راه آمدم بروم وسط جنگل های آمازون که آدمی زاد نبینم و کمی خندیدیم. کلا با هرکس در این شهر دورافتاده صحبت کردم یک جورایی شیطون می زد. از مغازه ای هماننزدیکی اسپری ضد پشه به قیمت کزایی ۲۰ سول گرفتم ولی فکر کنم قیمت اصلی آن ۱۵ سول باشد. تا محل سوار شدن به قایق را با ماشین کمتر از ۱۰ دقیقه طی کردیم سپس سوار یک قایق کم عرض ولی دراز شدیم. در حین حرکت یکی از همراهان از یکسمت قایق به سمت دیگر تغییر مکان داد که چیزی نمانده بود قایق چپ کند. تعادل در این قایق ها خیلی مهم است. تقریبا نیم ساعتی برخلاف رود آمازون حرکت کردیم تا به لوژ جنگلی رسیدیم. لوژ متشکل از یک کلبه مرکزی که محل غذا خوردن و بازی هایی چون بیلیارد و فوتبال دستی بود، یک استخر کوچک و تعدادی کلبه اقامتی در دو سه ردیف بود. درون کلبه نباید با کفش وارد می شدیم منهمگفتم اتفاقا خانه های ایرانی هم همینطور است و کسی با کفش وارد نمی شود. با شربت به استقبالمان آمدند و کلید اتاق را تحویل گرفتم. اتاق ترتمیزی بود باپشه بند و حوله های تمیز منتها خبری از برق و پنکه نبود. فقط از ساعت ۵:۳۹ تا ۹ شب برق داشت. وسایلم را گذاشتم و برگشتم به کلبه مرکزی ولی یادم رفت کفشهایم را دربیاورم و با تذکر مدیریت ضمن ضایع شدن، کفش هایم را درآوردم. پس از کمی استراحت، برای کایاک سواری، گروه جمع شدند تا سوار قایق شده و به بالا دست رودخانه برویم. سپس در گروه های دو نفره سوار کایاک شدیم و شروع به پارو زدن در مسیر جریان آمازون شدیم. هم قایقی من پسری هم سن و سال خودم از تگزاس بود منتها در آفریقا کشور چاد کار می کرد. بدنش پر از خالکوبی بود و عجیب تر اینه خالکوبی به زبان عربی هم داشت. کم حرف و کمی ترسو بود و نگذاشت زیاد وسط رودخانه آمازون برویم. کلا ۶ تا قایق بودیم که به جز یک زوج بقیه دخترهای جوان از کشورهای اروپایی و استرالیا بودند. کلا در این سفر متوجه شدم تعداد دخترهای ماجراجو بیشتر از پسرهاست. پس از نیم ساعت پارو زدن در جریان رود به همان محل لوژ جنگلی رسیدیم. پس از پیده شدن از قایق ها به سمت زیپ لاین وسط جنگل رفتیم که تقریبا ۱۰ دقیقه ای رسیدیم. فقط اینکه قبلش خوب اسپری ضد پشه به دست و پا زدیم که وسط جنگل شهیدمان نکنند. مسیر باتلاقی و گل لای بود برای همین چکمه گرفتیم و پا کردیم. من و پسر تگزاسی پس از پوشیدن هارنس ابتدا از یک برج مرتفع بالا رفتیم سپس بر روی یک پل معلق کمی پیاده روی کردیم و در آخر با زیپ لاین به برج دیگری رفتیم و از زیپ لاین دیگری برگشتیم. هیجان زیادی برای من نداشت فقط یک جا وسط های زیپ لاین از کنار درخت تنومندی با سرعت رد می شدیم که یک لحظه ترسیدم نکند به آن برخورد کنم. وقتی برگشتیم لوژ وقت ناهار شده بود. بدو رفتم قبل ناهار یک دوش گرفتم. بعد از ناهار با پسر تگزاسی که اسمش دیلُن بود اول فوتبال دستی بازی کردیم. لیدر هم به جمعان اضافه شد و رفت کمک دیلن. سه دست بازیکردیم که هر سه دست بردمشان. سپس بیلیارد بازی کردیم و با اِرفاق هایی که دیلُن بهم داد در آخر مساوی شدیم. از آنجایی که برنامه من با دیلن فرق داشت از هم خداحافظی کردیم و دیلن به سمت جزیره میمون ها رفت و بعد از آن برگردد شهر. پسر جالبی بود. نزدیک ۷ سال در چاد کار می کرد و هر روز مجبور بود قرص ضد مالاریا مصرف کند. هر ۶ ماه تنها یک و نیم ماه مرخصی داشت. نه تفریحی نه دوستی، فقط با کتاب خواندن و بار رفتن اوقات می گذراند. چند ساعتی تا غروب استراحت داشتیم و سپس باید راهی گشت زنی شبانه با قایق می شدیم. کمی خوابیدم ولی انقدر گرم بود که کلافه پا شدم. رفتم کلبه مرکزی و گوشه اینشستم. چشمم افتاد به یک سنجاب تخس که آمده بود داخل و رفته بود سر وقت کوله پشتی دخترها گویا خوراکی پیدا کرده بود. بدو رفتم سروقتش و گرفتمش ولی زورش زیاد بود و هر دفعه می گرفتم از دستم در می رفت. یک ساعتی باهاش سرگرم بودم. از آنجایی که خبری از اینترنت نبود، زمان به کندی میگذشت تا اینکه بالاخره سوار قایق شدیم و راه افتادیم. یک زن و شوهر جوان از انگلیس، دوتا دختر استرالیایی و یک زن و شوهر اسپانیولی در قایق بودند. قایق کناره رود حرکت می کرد و لیدر چراغ می انداخت تا اینکه یک بچه تمساح دیدیم. البته به گفته لیدر تمساح واقعی تو آفریقا است نه در آمازون. لیدر با یک حرکت سریع بچه تمساح را گرفت و درون قایق آورد. پس از کمی توضیح رهایش کرد. آنجا برای اولین بار چراغ قوه کوچکی که خریده بودم را امتحان کردم. روشنایی خیلی زیادی داشت. لیدر خیلی جستجو کرد ولی برای آن شب چیز دیگری پیدا نکرد. شاممفصلی خوردیم و قرار شد فردا ساعت ۴ صبح بیدار شده تا راهی دریاچه Sandoval شویم. ساعت ۹ شب چراغ ها خاموش شد و تاریکی محض جنگل حکمفرما شد. خیلی وقت بود چنین تاریکی ای تجربه نکرده بودم. بدون چراغ قوه حتی دست های خودت را هم نمی توانستی ببینی. پشه بندی که باطناب بالای تختآویزان بود را دورتخت پهن کردم و خوابیدم. اولش از سر و صدای زیاد جنگل نتوانستم بخوابم ولی زود عادت کردم و خوابمبرد. ساعت ۴ صبحپا شدم و رفتم کلبه مرکزی برای صبحانه. به جزمن همان زوج اسپانیولی هم بودند و به اتفاق لیدر سوار قایق شدیم. پس از ده دقیقه از قایق پیاده شدیم تا پیاده روی یک ساعت و نیم تا دریاچه سندوال را از میانگل و لای شروع کنیم. تو مسیر طوطی و میمون دیدیم. پس از رسیدن سوار قایق های پارویی شدیم و از کناره دریاچه حرکت کردیم. پرندگانمتنوع زیادی دیدیم و همین طور میمون های بازی گوش ولی جالب تر از همه تمساحی تقریبا دو متری بود که یک گوشه کمین کرده بود. سپس بهکلبه اهالی محلی در طرف دیگر دریاچه رفتیم و نیم ساعتی ولو شدیم. برگشتنی از لیدر درخواستکردم تو پارو زدن کمکش کنم و او هم با کمال میل پذیرفت و از سمت دیگر دریاچه آمدیم. به جز چند پرنده و دو تا میمون بزرگ تر از میمون های قبلی که در حال خوردن میوه درخت پالم بودند، چیز دیگری ندیدیم. به نظرم برای چنین جایی باید زودتر از ۴ صبح بیدار شد و حرکت کرد. چندتا لوژ هم در سمت اهالی بومی جزیره وجود داشت که قابلیتشب ماندن داشت ولی نمی دانم چرا کسی در اینمورد چیزی نگفته بود. در مورد رویش خزه بر روی درختان و نحوه تعیین جهت در جنگل های ایران به لیدر گفتم که برایش تازگی داشت. قایق را ترککردیم و مسیر پر گل و لای برگشت تا رود آمازون را ادامه دادیم. در مسیر درخت پالمی بود که شاخه اش پر از میوه بود. من هم کمی از درخت بالا رفتم و سعی کردم با یک دست میوه هایش را بچینم ولی هرکاری کردم جدا نشد. لیدر گفت میوه هایش رسیده نیستند برای همین نتوانستی جدا کنی و از توانایی دستهایم در آویزان شدن از درخت تمجید کرد. فکر کنم رویش نشد بهم بگوید میمون! تو مسیر دستم را به درختی گرفتم که زیاد در گل فرو نروم ولی یک لحظه حس کردم دستم می سوزد. نگاه کردم دیدم ۳ تا مورچه قرمز روی انگشتانم هستند. به سختی جدایشان کردم ولی مغز سرم از درد گازهایشان سوخت. درد زیادی داشت ولی بعد از ۵ دقیقه خوب شد. لیدر گفت به اینها می گویند مورچه آتشی. تو مسیر برگشت یکی از دور داد زد hello my friend برگشتمدیدم صاحب آژانس توریستی تو شهرِ هست که همراه یک پسر و چند دختر بهسمت دریاچه می رفت. جریان مورچه ها را برایش تعریف کردم و او همگفت در قدیمافراد را به درختمی بستند و با این مورچه ها تنبیه می کردند. دوبارهشوخیشگلکرد گفت بیا با این دخترها برگرد. یکی از دخترها گفت اهل کجا هستید؟ وقتی فهمید ایرانیم پرسید کشورتان روبراه هست که منم گفتم آره. حواستان باشد هیچوقت راجع به کشورتان بدگویی نکنید. به قول تگزوپری نویسنده کتاب معروف شازده کوچولو، در کتاب پرواز تا بی نهایت وقتی خیانت و سستی دولتمردان را در جنگ می دید، گفت: یک مرد حق ندارد راه بیفتد بگوید زنمهرجایی هست. یک مرد تنها وقتی به خانه برگشت حق اعتراض دارد و می تواند فریاد بکشد. از مای فِرند خداحافظی گرمی کردم و مشغول صحبت با لیدر در مورد مالاریا شدم و نکته بسیار جالبی ازش شنیدم. می گفت بار اولی که بچه بود مالاریا گرفت ۱۵ روز تو تب و سردرد سوخت تا با کلی دارو خوب شد ولی بار دوم تنها جوشانده تنه درخت Quina quina را خورد و چهار روزه خوب شد. البته از نوع زرد آن که تنها در آمازون می روید. در همین حین بارانتندی گرفت و به سرعت سعی کردیم به رود آمازون برسیم. وقتی رسیدیم باران قطع شده بود و قایق منتظرمان بود. همین که سوار قایق شدم و راه افتادیم یک دفعه یاد ساعت افتادم و نگاه کردم. ساعت ۱۲ ظهر بود و دقیقا زمان سال تحویل به وقت ایران بود. حس و حال غریبی داشتم. برخلاف سال های گذشته که زمان سال تحویل بالای کوه بودم این بار وسط جنگل های آمازون روی رودخانه بودم. لیدر متوجه حس و حالم شد و سمتم آمد و منم بهش گفتم نوروز شده. هم خودش هم زوج همسفرمان بهم تبریک گفتند و از قایق پیاده شدیم و منم روانه کلبه خودم شدم تا دوش بگیرم. قبل و بعد از ناهار کمی حس عدم تعادل داشتم. حدس زدم تعرق زیاد باعث از دست رفتننمک بدنمشده است برای همین از بوفه تقاضای کمینمک کردم و با آب خوردم و کمتر از نیمساعت روبراه شدم. برای قدمزنی شبانه در جنگل باید تا شب صبر می کردم که کمی سخت بود چون گرما اذیت می کرد. کمی تو کلبه کمیپیاده روی دست آخر روی هاموک که جلوی هر کلبه ای آویزان بود خوابیدم و تازه متوجه شدم تنها راه خلاصی از گرما همین هامُوک هست. با تکون های هاموک که مثل نَنو بود خوابم برد ولی با صدای یک طوطی مسخره ی بی نمک بیدار شدم. یادم آمد قبلا هم این طوطی آمده بود و کلی برای دخترهای کلبه روبرویی شیرین زبانی کرده بود. تا شب چیزی نمانده بود و منم بعد از شستن لباسهایمآماده حرکت شدم. اسملیدر را تازه شبیِ یادم آمد بپرسم. اسمش لویس بود و تو پیاده روی شبانه به خبره بودنش ایمان آوردم. قرار شد دور لوژ یک ساعتی قدم بزنیم. من هم که تو ذوقم خورده بود با شک و تردید راه افتادم. همین که راه افتادیم ناخودآگاه کمی ازش جلو زدم برای همین ازم سوال کرد آیا می خواهم جلو بروم یا نه؟ من هم برای رعایت ادب گفتم شما جلو برو. همین که چند قدم رفتیم لویس ایستاد. جلوی پایمان یک مار کوچک ولی زهرآگین بود. از بقلش رد شدیم و روی زمین رتیل هایی را دیدیم که گرچه بزرگ بودند ولی هنرشان گاز گرفتن بود. چندتا عنکبوت هم دیدیم که به گفته لویز یکیشان سمی بود. مورچه های سیاهی بهاندازه چندبرابر مورچه های معمولی دیدیم که لویس گفت اگر اینها گازت بگیرند دیگر درد مورچه های قرمز آتشی یادت می رود. می گفت درد گازشان غیر قابل تحمل است. یک قورباقه زرد خوشگل درختی هم دیدیم. تا حالا فکر می کردم قورباقه درختی فقط سبز هست. یک مار درختی بسیار زیبا بر روی گیاه سبزی بود که لویس دمش را گرفت و گذاشتش زمین ولی زودی برگشت روی درخت. روی زمین جای چنگال های جگوار کاملا مشخص بود. با کمی بررسی معلوم شد دیشب این حوالی بوده و جای تعجب بود که چرا انقدر به لوژ نزدیک شده است. یک لحظه از درون بوته ها صدا آمد. لویس گفت چراغ را خاموش کنم و خودش هم خاموش کرد. تاریکی مطلق بود. جانور درون بوته کمی جابه جا شد و لویس سریع نور انداخت. یک حیوان شبیه خرگوش بود ولی کمی بزرگتر که اسمش را یادم رفت. اوج تبهر لویس آنجا بود که یک حشره به اندازهپروانه را روی شاخه گیاه سبزی بهمنشان داد که خودش را به شکل برگ گیاه درآورده بود. باور کردنی نبود اصلا نمیشد تشخیص داد که این برگ نیست و یک حشره هست! حالا چطور لویس تشخیص داد نمی دانم. جلوتر با چراغ قوه یک حیوان کوچک بسیار با نمک روی شاخه درخت شکار کردم که از نور چراغ کُپ کرده بود. قیافه خنده داری داشت. در نهایت به لوژ برگشتیم. برگشتنی متوجه شدم دومین ایرانی هستمکه تو این چند سال دیده برای همینم اطلاعات خوبی راجع به ایران داشت. شماره تلفنش را گرفتم و ازش خداحافظی کردم. در کل اقامت خوبی بود ولی برایمنکه دنبال adventure بیشتری بودم چندان راضی کننده نبود. اگر کمی بیشتر زمان داشتم حتما به لوژ research center در قلب تامبوپاتا می رفتم که تعریف های زیادی درباره اش شنیده ام. تا آنجا فقط یک روز و نیم راه هست پس حداقل ۵ یا ۶ روز زمان نیاز دارد. شماره لویس هم ۹۴۴۰۸۷۰۳۱ با کد پِرو هست. راستی با اینکه اسپری زده بودم ولی پشه ها حسابی از خجالتم درآمده بودند حالا اگر اسپری نمی زدم خدا می داند دیگر چه کار می کردند.
وقت شام زوج جوان انگلیسی میز روبرویی نشسته بودند و پسرِ زیاد نگاه میکرد و هر ازگاهی لبخندی میزد. تا دیشب با دختر استرالیایی ها سر یک میز مینشستند و کلی حرف میزدند ولی امشب که آن ها رفته بودند حواسش به من رفته بود. معلومبود حوصله اش سر رفته و حرف زیادی برای گفتن با همسرش ندارد. راستش من هم که تازه از دست لهجه انگلیسی تونی خلاص شده بودم زیاد مایل به صحبتبا یک انگلیسی دیگر نبودم. برخی از کلمات را باید چندین بارتکرار کنند تا متوجه شوم چه می گویند. حدود ساعت ۲ صبح با صدای باران شدید بیدار شدم و تا زمان خروجم از این شهر ادامه داشت. برای صبحانه همگی رور یک میز نشستیم و با زوج انگلیسی کمب صحبت کردم. سپس به همراهشان سوار قایق برگشت شدیم. پس از رسیدن به شهر اولین کاری که کردم به دفتر هواپیمایی aviance رفتم تا زمان پرواز برگشتم را تغییر دهم. برای تغییر پرواز مبلغ ۱۸ دلار پرداخت کردم. پشت سرم زوج انگلیسی آمدند. معلوم شد پس از ۲۴ ساعت درخواست رزرو اینترنتی بلیطشان کنسل شده و از آنجایی که در آمازون اینترنت نداشتیم این ها متوجه نشده بودند. نفری ۶۹ دلار برای بلیط برگشت به cusco پرداخت کردند. سپس به بازار شهر رفتمتا چندتا چراغ قوه دستی دیگر از همینمدلی که خریده بودم دوباره بخرم ولی هرچی گشتم دیگر همچین چراغی پیدا نکردم و دست از پا درازتر به فرودگاه رفتم. از آنجایی که قرار بود دوباره به ارتفاع ۳۴۰۰ متر برگردم برای همین یکبطری آب در فرودگاه نوشیدم. فقط اینکه در فرودگاه هیچی نخرید همه چیز دوبرابر است. وقتی می خواستم سوار هواپیما شوم متوجه عصبانیت پسر انگلیسیِ شدم. ازش پرسیدم چی شده، گفت این دختره هات چاکلت را ریخت روی پیرهنم الان هم رفته از داخل ساکش که تحویل بار داده بوده باتری دوربین بردارد. خندم گرفته بود از اینکه دخترِ همه را مَچَلِ خودش کرده بود. ازش پرسیدم همسرت هست، با حرص گفت نه فقط دوستم هست. سوار هواپیما که شدم پسر تگزاسی آمد کنارم نشست! با تعجب گفتم تو مگه نرفتی. گفت نه دیگه! دوباره از خالکوبی های بدنش سوال کردم و معلوم شد هر کشوری که می رود خالکوبی مخصوص به آنجا را می کند! گفتم امیدوارم کشور زیادی نروی. خندید گفت اعتیاده دیگه.
وبلاگ شخصی محمدرضا نیکوکلام دانش آموخته رشته کامپیوتر