بخش اول پاریس

معمولا عادت به خداحافظی ندارم ولی این بار برخلاف همیشه مجبور شدم با عالم و آدم خداحافظی کنم آن هم برای سفری ده روزه!!!! ساعت یک صبح راهی فرودگاه شدم. اصلا انگار نه انگار که دیروقت بود چون خیابان ها مملو از ماشین بود. مامور بررسی پاسپورت جوان کنجکاوی بود و کمی با هم گپ زدیم. در سالن ترانزیت گوشه ای خلوت روی صندلی دراز کشیدم و همین که داشت خوابم می برد چند نفر آدم بی ملاحضه پشت سرم نشستند و نگذاشتند بخوابم. پروازم به مقصد پاریس یک توقف کوتاه در آتن داشت. این ایرلاین یونانی بدترین تجربه پروازم بود. گیج خواب بودم ولی صندلی های ناراحت و فاصله کم جلوی پا باعث شد هلاک شوم. دیگر کلافه شده بودم برای همین قید خواب را زدم و شروع کردم به قدم زدن در هواپیما. راستش سختی این ۳-۴ ساعت پرواز از ۱۵-۱۶ ساعت پرواز به آمریکا هم بیشتر بود. حالا وارد فرودگاه آتن شدم. شنیده بودم فرودگاه راحتی برای مسافران ترانزیت نیست. اکثر مسافران ترانزیت و نه همه، باید ابتدا خروج بخورند سپس از سالن اصلی خارج شده و به طبقه بالا بروند. از آنجا یک مسیر نسبتا طولانی از میان فروشگاه ها تا گیت پرواز هست. قبل از ورود به سالن پرواز همه می بایست پاسپورت چک می شدند. متصدی میان سال و قد بلندی پاسپورتم را گرفت و پرسید کجا می روی؟ گفتم فرانسه. گفت با دوستت هستی؟ گفتم نه تنهام. گفت پس آن پسر ایرانی آنجا دوست تو نیست؟! گفتم نه دوست نیستیم ولی شاید از حالا به بعد دوست شدیم. راستش سوال هایش برایم کمی غیر عادی به نظر می رسید. گفت چقدر اروپا می مانی؟ گفتم یک هفته ده روز. کنایه آمیز گفت: فکر نمی کنم! گفتم بیکار که نیستم باید زود برگردم. متصدی کانتر هم دو نفر بودند. یکی شان می گشت مو مشکی هایی مثل من را پیدا می کرد و با دقت و وسواس فراوان پاسپورت و بلیط را چک می کرد. تو سفر قبلی ام به اروپا همچین چیزهایی ندیده بودم و این بار باعث شد کمی تو ذوقم بخورد. ولی خوب گویا این قضایا تمامی ندارند. تو پرواز دوم به مقصد پاریس هواپیما تمیزتر و راحت تر از قبلی بود برای همین توانستم یک ساعت خوب بخوابم. پس از صرف صبحانه ی مسخره ی این ایرلاین، مشغول نوشتن شدم که دختر پشت سری ام درخواست کرد صندلی ام را به حالت اول برگردانم! و این درخواست را با حالتی تحکم گونه مطرح کرد. انجام دادم ولی آیا این حق را داشت که چنین درخواستی کند؟! از این اروپایی های خودخواه قبلا هم دیده بودم. البته وقتی بلند شدم بروم تا انتهای هواپیما متوجه شدم میز پشت صندلی را باز کرده و سرش را رویش گذاشته و به خواب فرو رفته. بهتر این بود پیش خودم قضاوتش نمی کردم چون احتمالا خیلی خسته بوده و عادت نداشته به صندلی تکیه دهد و بخوابد.
حالا جالب تر از همه این ها دختری بود که یک ضرب از فرودگاه آتن تا پاریس را در حال آهسته خواندن و ریز رقصیدن بود. خیلی دوست دارم رمز این همه سرخوشی و شاد بودنش را بفهمم!

نظم فرودگاه شاردوگل برایم بسیار جالب بود. فرودگاهی بسیار بزرگ که متشکل از بخش های کوچک تر هست. پس از کمی انتظار دوستانم با ماشین دنبالم آمدند و به پاریس رفتیم. در برخی از خیابان های پاریس جمعیت غالب مهاجرین بودند. مهاجرین عرب و نیز آفریقایی بیشتر به چشم می خوردند. بخشی از پاریس بافت قدیمی خود را حفظ کرده و بخش دیگر بسیار مدرن و جدید می باشد. پس از صرف ناهار و نیز یک بستنی بسیار خوشمزه به عنوان دسر، سر یک قرار کاری رفتیم. از آنجایی که دوستانم تو کار فروش زعفران ایرانی و محصولات مربوطه بودند، پیش یکی از مغازه داران معروف فرانسوی رفتیم که کارش فروش قهوه بود با این تفاوت که بیش از ۶۰ نوع قهوه از کشورهای مختلف جهان داشت و به تازگی اقدام به چاپ کتاب فرهنگ قهوه کرده بود. پیرزنی خوش برخورد که تجربه های ارزشمندی داشت. پس کمی گپ و گفتگو رفتیم سر اصل مطلب و قرار شد بخشی از مغازه اش را به فروش دمنوش زعفران اختصاص دهد. سپس به مغازه دیگری در مرکز شهر رفتیم و با صاحب آن که پسری جوان بود صحبت کردیم. سپس به یکی از معروفترین شیرینی فروشی های شهر رفتیم. قیمت خوراکی در فرانسه خیلی بالاست. هر وعده غذای معمولی تقریبا ۱۰-۱۲ یورو هزینه در بر دارد. پس از عبور از خیابان هایی چون شانزلیزه به Orange Center رفتیم که متشکل از چندین ساختمان سر به فلک کشیده و پاساژ و محل شرکت های بزرگی چون توتال می باشد. میان ساختمان ها میدان بزرگی بود که فضای قدم زدن و تفریح بود. ساعت ۱۰ شب شده بود ولی هنوز آفتاب غروب نکرده بود! در این حین دوست ایرانی دیگری به جمعمان اضافه شد که بزرگ شده فرانسه بود و تا به حال ایران نیامده بود. پس از کمی گفت و گو متوجه شدم متاسفانه تبلیغات منفی بین ایرانی زبان ها بیشتر از اروپایی ها رایج شده است. اروپایی های بسیاری تا کنون دیده ام که شیفته فرهنگ و دانشمندان ایرانی چون مولانا و خیام و سعدی و حتی کیارستمی و غیره هستند. یادم می آید در مقر سازمان ملل در اتریش مجسمه چهار دانشمند ایرانی در محوطه ورودی سازمان ملل قرار داشت. برای شام غذای دریایی خوشمزه ای خوردیم و راهی برج ایفل شدیم تا نور افشانی شبانه اش را مشاهده کنیم. انصافا که نور افشانی زیبایی داشت. البته قبل از آن از خیابان هایی عبور کردیم که دو طرف آن جنگلی بود و محل بد کاره های شهر بود. صحنه هایی مشمئز کننده و عجیب که انسانیت را حقیر کرده بود. شب از خستگی بیهوش شدم و صبح با پارچ آبی که دوست خل و چل و دوست داشتنی ام رویم ریخت از خواب پریدم. منزلشان در دهکده کوچکی اطراف پاریس بود. با قطار به قیمت ۶ یورو به پاریس رفته و از آنجا با مترو به قیمت ۲ یورو به خیابان شانزلیزه رفتیم. قیمت هر بلیط تک سفره مترو ۲ یورو است. در خیابان‌گران قیمت شانزلیزه دفتر هواپیمایی ایران ایر قرار داشت که برایم جالب بود. هنگام ورود به تمامی مغازه های واقع در شانزلیزه بادیگاردی بود که کیف ها را می گشت. نه تنها آمار دزدی در پاریس بالا می باشد که امنیت شکنده ای نیز دارد. سپس با مترو ابتدا به برج ایفل رفته و بعد از آن به کلیسای sacré cœur بالای تپه ای مشرف به شهر رفتیم. پشت کلیسا پر بود از مغازه و نیز هنرمندانی که کارشان نقاشی کشیدن از چهره مردم بود. در میان مغازه ها کافه ای با دیوارهای قرمز رنگ وجود داشت که درون آن ایده جالبی به اجرا گذاشته شده بود. دیوارهای کافه پر بود از یادگاری های توریست ها طوری که جای سوزن انداختن نداشت. پس از یک روز طولانی به سمت خانه برگشتیم. فردا صبح به اتفاق دوستانم عازم بازار محلی دهکده ورسای شدیم تا غرفه ای مانند شنبه بازارهای خودمان برپا کرده و زعفران ها را بفروشیم. تجربه خوبی بود. کمی بعد خانم پروفسور فرانسوی به جمعمان اضافه شد و به گپ و گفتگو پرداختیم. خانمی میانسال که بسیار زیبا و دنیا دیده بود. به هفتاد کشور دنیا سفر کرده و اطلاعات زیادی داشت. به کافه ای همان حوالی رفته و قهوه لاته به قیمت ۲.۵ یورو گرفتیم و تا ظهر به گپ و گفتگو نشستیم. پس از خداحافظی به کاخ وِرسای رفتم. این کاخ در کنار جنگلی بسیار بزرگ و زیبا قرار داشت که ساعت ها در آن پیاده روی کردم. وسط آن دریاچه ای بود که قایق های پارویی تفریحی به قیمت ساعتی ۱۳ یورو اجاره می داد. ورودی پارک جنگلی رایگان بود ولی قیمت ورودی محوطه اصلی کلیسا ۶ یورو بود. آرامش و زیبایی لذت بخشی داشت. وقت برگشت به خانه باید ایستگاه اتوبوس خط ۱۹ را پیدا می کردم. در کشوری که بسیار توریست پذیر هست، هیچ تابلویی به زبان انگلیسی وجود ندارد. و نیز هیچ وقت از یک فرانسوی آدرس نپرسید. به تاکید می گویم هیچوقت. بالاخره به کمک دوستانم توانستم ایستگاه را پیدا کنم ولی فقط ۸ دقیقه تا حرکت آخرین اتوبوس وقت داشتم برای همین با تمام توان دویدم و خوشبختانه سر به زنگا رسیدم. راننده اتوبوس پسر سیاه پوست شوخی بود. هرچی ازش سوال می کردم حرفم را مثل طوطی تکرار می کرد. تا مقصد کمی گپ زدیم و در آخر ۸ یورو کرایه اتوبوس از ورسای تا اکووَلی را ازم نگرفت! شب پس از صرف شام با دوستان مسابقه دارت گذاشتیم که بازی را باختم. راستی فرانسوی ها یا بهتر بگویم اروپایی ها زیادی خرافاتی هستند مثلا وقتی هوا آفتابی بود می گفتند شعر نخوانید وگرنه باران می آید یا اینکه به پل ها، قفل های زیادی می بینید که زوج ها هنگام ازدواج آن را می زنند.