سال‌هاست که نظاره گر مهاجرت دوستان و آشنایان از ایران هستم. یکی برای ادامه تحصیل، دیگری برای زندگی بهتر، آن یکی برای آزادی و این یکی برای فرار از مشکلات مالی یا اجتماعی، هر یک به بهانه ای راهی می شوند. به ویژه این روزها که اقتصاد و جامعه ایران سخت دستخوش تلاطم شده است. با هرکس صحبت می کنی دَم از رفتن می زند ولو به کشورهای نه چندان مرفه باشد. به نظرم رفتن راحت ترین گزینه است ولی نمی خواهم دیگران را قضاوت کنم چه بسا روزی خودم هم بروم. اما چند سوال بی جواب دارم...
آیا داشتن پاسپورت کانادایی افتخار است؟!
آیا داشتن ویزای اروپا امتیاز است؟!
اگر قرار به رفتن است، چرا من بروم؟ چرا بی فرهنگ ها و ظالمان نمی روند؟
آیا به هر قیمتی باید رفت؟!
آیا به بهانه ی رفاه یا آزادی می توان به خانواده و دوست و آشنا و در یک کلام به وطن پشت کرد؟!
من هم در همین جامعه زندگی‌می کنم. هر روز با ترس و لرز از روی خط عابر پیاده رد می شوم. بوق گوش خراش ماشین ها آزارم می دهد. وقتی راهم به بیمارستان یا کلانتری و دادگاه می افتد از زندگی سیر می شوم. سر کار با آدم‌های بوقلمون صفتِ پر مدعا سر و کله می زنم. تورم لحظه ای ترس در دلم می اندازد و آینده ای مبهم پیش رویم می‌گذارد. از راننده تاکسی ها بی احترامی و از فروشندگان بی انصافی می بینم. مجبورم باید و نبایدهای قانونی و عرفی را بپذیرم و برخلاف عقیده ام در چارچوب های از پیش تعیین شده حرکت کنم. وقتی وارد اداره ای می شوم بی قانونی یا بی احترامی می بینم. حتی وقتی به خانه برمی گردم ممکن است از دست همسایگان بی ملاحضه آسایش نداشته باشم. و ده ها مورد دیگر ...
ولی ماندم. نه به خاطر خودم که به خاطر لبخند پیرمردی کوهنورد. به خاطر دختری که چهارزانو می نشیند تا با بچه ی دستفروش خیابانی بازی کند. برای تماشای دلقکی که بچه های سرطانی را می خنداند. به خاطر مردی که صدها درخت کاشته. برای معلولی که با یک دست برج میلاد را بالا رفت. به خاطر مرزبانی که جانش کف دستش است یا آتش نشانی که دنیا به پاس فداکاری اش تعظیم کرد. ماندم تا شاید مرهمی هرچند کوچک بر دردهای کشورم باشم. ماندم چون هنوز پولی برای زندگی و توانی برای جنگیدن دارم. جنگی که هر روز و هر ساعت برای زندگی در این کشور در جریان است.
اینجا وطن من است.