بخش سوم: آلمان

از آمستردام تا دوسلدورف با اتوبوس تقریبا ۳ ساعت زمان برد. وسط راه در نقطه مرزی، پلیس اتوبوس را نگه داشت و اقدام به بازرسی کرد. اکثرا نه تنها پاسپورت بلکه وسایل همراه مسافران را نیز بررسی می کرد ولی به من که رسید حتی حاضر نشد صفحات داخل پاسپورت را چک کند و با یک لبخند پاسپورتم را تحویل داد! مسافر کناریم دختر بچه ای سیاه پوست بود که یک پیتزای به چه بزرگی با خودش آورده بود و نامرد حتی یک تکه کوچک هم بهم نداد. به محض رسیدن به طرف هاستل a&o که رزرو کرده بودم راه افتادم. کمتر از یک کیلومتر راه بود. در طول مسیر متوجه فرق اساسی این شهر با شهرهای قبلی شدم. شهر دوسلدورف شهری غمگین و گرفته پر از فقیرهای زباله گرد بود. جمعیت مهاجر به نظر بیشتر از مردم شهر می آمد. چندان هم شهر تمیزی نبود. در مسیر به فروشگاه لوازم کوهنوردی برخوردم و خواستم یه کوله نو بخرم ولی متاسفانه کوله ۶۰ لیتری زیر ۱۷۰ یورو نداشت. البته مغازه دار توصیه کرد سری به فروشگاه Decatlon بزنم که وسایل ارزان تری دار. بالاخره به هاستل رسیدم. هزینه هاستل شبی ۱۹ یورو شد ولی باید ۳.۵ یورو اجباری برای ملافه می دادی. اتاق شماره ۷ در انتهای راهرو بود. هم اتاقی هایم یک پیرمرد پاکستانی، پسر کلمبیایی، مرد میانسال مراکشی و مرد دیگری از الجزایر به همراه پسری آلمانی-فرانسوی بودند. پسر کلمبیایی که تحصیل کرده اسپانیا بود، اطلاعات زیادی در مورد ایران و نیز مذاهب و فلسفه داشت. کلا چند وقتی هست اسپانیایی زبان های زیادی می بینم که علاقمند به ایران شده اند ولی دلیلش را نمی دانم. به جز من و پسر کلمبیایی دیگران برای کار به دوسلدورف آمده بودند. در خیابان اصلی شهر که مرکز خرید هم بود مرغ و سیب زمینی به قیمت ۸ یورو خوردم و سپس به هاستل برگشته و با وجود گرما، تخت تا فردا خوابیدم. صبحانه به صورت بوفه آزاد به قیمت ۷ یورو در هاستل خوردم و راهی فروشگاه دیکَتلون شدم. کلی سوغاتی لوازم ورزشی خریدم. از صندوقدار رسید خریدهایم را به همراه مهر و امضا گرفتم تا بلکه در فرودگاه هزینه مالیات ها را پس بگیرم. تمام فروشگاه های معروف شهر همگی در خیابان بزرگی به نام schadowstraße واقع می باشند. پس از اینکه خریدهایم را در هاستل گذاشتم به سمت رود راین رفتم و کمی کنار آن قدم زدم. رودی بسیار بزرگ که کشتی ها در آن رفت و آمد دارند. یک برج مخابراتی هم همان سمت ها بود که بسیار شبیه برج میلاد خودمان است. یک پیتزای بی کیفیت به قیمت ۸ یورو و نیز یک بستنی کوچک به قیمت ۲.۵ یورو گرفتم. شب با نیکولاس کلمبیایی کمی گپ زدم و صبح وسایلم را بستم تا توسط اتوبوس خط ۷۰۹ ابتدا به ترمینال مرکزی رفته و سپس با ترن S11 به فرودگاه بروم. سوار اتوبوس که شدم از پسری مراکشی نحوه پرداخت بلیط را سوال کردم. باید درون دستگاه اتوماتیک فروش بلیط که درون اتوبوس بود سکه می انداختم. ولی کالسکه دوتا بچه دوقلو سر راهم بود و نتوانستم سمت دستگاه فروش بلیط بروم. دیگر به ایستگاه رسیدم و بدون اینکه بلیطی خریده باشم پیاده شدم. پسر مراکشی راهنمایی ام کرد تا به ترن S11 برسم. پرسیدم بلیط کجا بگیرم؟ گفت نمی خواد بگیری معمولا چک نمی کنند! گفتم نه ترجیح میدم بلیط بخرم. پس از کمی مکث پرسیدم مگر خودت هیچ وقت بلیط نمی خری؟ گفت نه نمی خرم، هزینه زندگی اینجا گرونه...
در فرودگاه چند ساعتی تا پرواز وقت داشتم برای همین دنبال غذایی مناسب گشتم. از بین رستوران های فرودگاه چشمم به نُردسی افتاد. رستورانی مخصوص غذاهای دریایی که اکثر اروپا شعبه دارد. ساندویچ هایش را در اتریش چندباری خوردم خیلی خوشمزه بود. یک ساندویچ نوعی ماهی خام به قیمت ۵ یورو گرفتم عالی بود. سپس به بخش اطلاعات رفتم و در مورد پس گرفتن هزینه مالیات خریدهایم پرس و جو کردم. ابتدا باید check in کنم و کوله ام بارکد بخورد سپس به بخش دیگری رفته تا وسایل خریداری شده در کوله ام بررسی شود و در نهایت پول مالیات را در باجه دیگری پس بگیرم. تمام مراحل کمتر از ۱۰ دقیقه انجام شد و حتی کوله ام بررسی هم نشد ولی دست آخر متوجه شدم کمتر از ده درصد پول خرید را برگرداندند در صورتی که در فاکتور عدد مالیات خیلی بیشتر خورده بود. درون پرواز چندتا بچه کوچک بودند که یکسره گریه می کردند ولی خیلی خوب وسط آن همه صدا خوابم برد. در نهایت با صدای دعوای دو نفر یونانی بیدار شدم که دیگر نزدیک آتن بودیم. در فرودگاه آتن خواستم از گیت رد شوم که بوق زد برای همین پلیس ابتدا یک ترنوسل به کیفم و سپس به خودم زده سپس درون دستگاهی گذاشت. وقتی علت را جویا شدم گفت از جهت مواد انفجاری بررسی کردند. در آخر یک عطر به عنوان سوغاتی به قیمت ۷۰ یورو در فرودگاه خریدم و در سالن به انتظار سوار شدن به هواپیما نشستم. هواپیما دو ساعت تاخیر خورد. در هواپیما مادری با صدای بلند و بی ادبانه بچه اش را دعوا می کرد. مرد جوان بی ملاحضه ای بدون عذرخواهی از روی پایم رد شد. دختر جوانی کیف بزرگش را به مردم می زد بدون اینکه عذرخواهی کند. چهارتا دختر و پسر خیلی شیک در حال مسخره کردن چندتا خارجی بودند... رفتارهایی که حتی در کشورهای فقیر آمریکای جنوبی هم نمی بینی چه برسد به اروپا و ... و از همه جالب تر اینکه وقتی با این افراد صحبت کنی چنان حق به جانب از زمین و زمان شکایت می کنند که نگو و نپرس.