شعر

در این دنیا یکی آشفته حال است * تو گویی عالمی آزرده حال است

در این شهر قلندرهای باطل * به پاکی زندگی کردن محال است

دد و دزد و حرامی هر سه پیوند * تو گویی عالمی رو به زوال است

مزن طعنه به مستان مشوش * که عقل و دین و دل هر سه گناه است

یوش و بلده

جاده چالوس شلوغ بود. برای همین از پل زنگوله پیچیدم به سمت یوش و بلده، بلکه ترافیک را دور بزنم و از رویان بیایم پایین.

جاده‌ای پر از گردنه‌های تند و تیز ولی بسیار زیبا و تماشایی. با آب و هوایی خنک و مملو از کندوهای زنبور عسل. و نیز دشت و دامنه‌هایی پر از گل و گیاه.

پس از عبور از یوش و بلده به بالای کوهی رسیدم که زیر پایم تا چشم کار می‌کرد اَبر بود. انگار بر روی اقیانوسی از ابر ایستاده بودم. بالای سرم خورشید و زیر پاهایم ابر. ترکیب رویایی بود. به قدری محو تماشای غروب آفتاب در پشت ابرها شده بودم که زمان از دستم در رفت و تا بجنبم وسط جاده‌ای پر پیچ و خم و تاریک میان مِه افتاده بودم که با سرعت ۵ کیلومتر در ساعت به سختی جلوی ماشین را می‌دیدم.

تو مسیر از کنار یک اسب، چندتا گاو، تعدادی سگ، یک روباه و دوتا شغال رد شدم. یک قورباقه‌ی تپل هم دیدم که از فرط تپلی به جای پریدن راه می‌رفت!

چهل کیلومتر پایانی جاده به سمت رویان به قدری چاله چوله داشت که شک کردم مسیر را درست رفته باشم برای همین از یک راننده نیسان پرسیدم. قیافه‌ی راننده و همراهش در آن شب تاریک فراموش نشدنی بود. چنان اخمی بر ابرو داشتند که گویی سال‌هاست که این سِگِرمه‌ها باز نشده‌اند و به کل ابروهایشان درهم گره خورده است!

راستش تجربه‌ی رفتن بالای ابرها همیشه دلنشین و لذت‌بخش هست. پیش از این چندباری اقیانوس ابر دیده بودم. پناهگاهِ مسیر جنوبی قله دماوند، بالای قله ماچوپیچو در پرو، ارتفاعات ماسوله و ییلاقات اسالم خلخال. ولی عظمت و بزرگی اقیانوس ابر بالای جاده بلده به رویان خیلی بیشتر بود. انگار بی‌نهایت بود. بی‌نهایت بزرگ و بی‌نهایت زیبا.

پدرِ عاقبت اندیش

هوا خنک و مه آلود بود که دیدم زن و مردی میانسال و روستایی کنار جاده منتظر ایستاده‌اند. سوارشان کردم و تا مقصد کمی باهم گپ زدیم. مرد روستایی تعریف کرد که در دوران کودکی، همین‌که از گله گوسپندان غافل می‌شود، گرگ یکی از گوسپندانش را با خود می‌برد. پدرش که متوجه قضیه می‌شود یک پس گردنی محکم نثارش می‌کند و می‌گوید: اگر حواست به مال خودت نباشد باید کارگری مردم را بکنی.

مرد روستایی حسرت می‌خورد که چرا به نصیحت پدرش گوش نداده و الان به جای اینکه خودش گاو و گوسپند داشته باشد، برای دیگران کارگری می‌کند.

یاد شعری از پروین اعتصامی افتادم؛

روز تو یک روز به پایان رسد ♤ نوبت سرمای زمستان رسد

گر نشوی پخته در این کارها ♤ دهر به دوش تو نهد بارها

پی‌نوشت: پدرِ مردِ روستایی صبح‌ها در معدن کار می‌کرده و عصرها به گاو و گوسپندان می‌رسیده و عقیده داشته که باید همیشه از خدا سپاسگزاری کرد و نماز خواند حتی به زبان پارسی. او در جوانی به دلیل پرت شدن از کوه فوت می‌کند و کودکانش یتیم بزرگ‌ می‌شوند.

راننده عارف و آهنگر هنرپیشه

سوار تاکسی شدم. راننده پرسید چه خبر؟ گفتم سلامتی، نفسی می‌آید و می‌رود، پس در هر نفس دو نعمت و بر هر نعمت شکری واجب.

پیرمرد راننده، دنباله‌ی حرف را گرفت و گفت: از دست و زبان که برآید، کز عهده‌ی شکرش به درآید. و از حفظ، دیباچه‌ی گلستان سعدی را ادامه داد!

تسلط خوبی روی اشعار حافظ و مولانا داشت. شعر "مصلحت نیست" از مولانا را کامل برایم خواند. در پاسخ شعر مصلحت، گفتم ولی چه فایده! چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند، شاهبازان طریقت به مقام مگسی. گفت: پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت، ناخلف باشم من اگر به جوی نفروشم. منم نتیجه گیری کردم و ادامه دادم که جناب فردوسی درست می‌گوید: بزرگی سراسر به گفتار نیست، دو صد گفته چون نیم کردار نیست. و مگر نه اینکه قرآن می‌گوید: عالم بی عمل همچون خری است که بارش کتاب می‌باشد. به اینجا که رسید، همان آیه قرآن را از حفظ خواند. و نیز آیه‌ی دیگری. متوجه شدم که گستره‌ی علم‌ش به دوتا دیوان شعر خلاصه نمی‌شود و با دریای عمیق‌تری سر و کار دارم.

ولی باز سماجت کردم و این بار شعر تلخی از شیخ بهایی در حق خودم برایش خواندم که: نان و حلوا چیست این تدریس تو، کان بُود سرمایه‌ی تلبیس تو. و ادامه‌ی آن....

کمی بعدتر وقتی سخن از سهروردی به میان آمد، پیشنهاد کرد به سایت اینلایت سر بزنم و در دوره‌هایش شرکت کنم ولی سعی کردم مودبانه پیشنهادش را رد کنم و در عوض این شعر را برایش خواندم: مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم، آه اگر خرقه‌ی پشمین به گرو نستانند.

نزدیک مقصد بودیم که متوجه شدم بازنشسته صنایع هوایی است. پس بی‌راه نیست که گفته‌اند: نزدیکان بی بصر و دوران آشنا. راه طولانی بود ولی زمان مثل برق گذشت و از تاکسی پیاده شدم.

----

ادامه نوشته

احترام بگزار ولی اعتماد نکن

پیرمرد به سختی راه می رفت. از هیکل و دماغ شکسته‌اش معلوم بود که جوانی پر شر و شوری داشته است. آهسته نزدیک شد، اجازه گرفت و روبرویم نشست.

گفت شماره کارت‌ت را بده. منم بی هیچ مقاومت و سوالی بهش دادم. کمی بعد مبلغی برایم واریز شد و در ازای آن پول نقد به پیرمرد دادم. گویا چند ساعت قبل کیف پولش را زده بودند و پیرمرد بدون پول و کارت بانکی، سرگردان شده بود.

از تکاوران تیپ هوابرد بوده و در جنگ‌های ظفار و جنگ تحمیلی حضور داشته. مردی پر از تناقض و باتجربه که در عین کهولت سن، دقت بالایی داشت. کشته شدن همسرش توسط تروریست ها در شاهچراغ تاثیر عمیقی بر جسم و روحش گذاشته بود و نتوانسته بود به زندگی عادی برگردد. دنده‌ی راست سینه‌اش شکسته بود و پای راستش به سختی حرکت می‌کرد ولی انگار برایش مهم نبود!

هنگام گپ و گفت، جوانی کُرد به جمع‌مان ملحق شد. پیرمرد نام چند نفر از اهالی غرب کشور را برد و جوان با بی‌رغبتی اظهار آشنایی کرد و کمی بعد رفت. پیرمرد رو کرد به من و گفت: به همه احترام بگزار ولی به هیچ‌کس اعتماد نکن!

سعی کردم کمی از خاطراتش بگوید. سخت چیزی بروز می‌داد ولی حرف‌های جالبی درباره جنگ زد. هنگام صحبت راجب آدم‌های زمان جنگ می‌گفت باید در آن زمان و شرایط باشی تا بتوانی درست قضاوت کنی. میان حرف‌هایش نیز چندین بار راجب ناموس پرستی آن دوران و وضعیت عجیب امروزه گفت.

درکل نصیحتش را به کار بردم و با احترام هرچه تمام به حرف‌هایش گوش کردم ولی به درستی‌شان اعتماد نکردم. دنیای عجیبی‌ست....

روزگار جوانی

اتوبان تاریک بود و ماشین‌ها دیوانه‌وار رانندگی می‌کردند تا در مسابقه‌ی وحشت و ناامنی از هم سبقت بگیرند.

یک گوشه‌ی تاریک، پیرزنی چراغ به دست سعی داشت به رانندگان هشدار دهد. با نور ضعیف موبایل شتابان دست تکان می‌داد بلکه . . . .

ادامه نوشته

دربند

صدها بار به دربند و شیرپلا رفته بودم ولی دیروز با همیشه فرق داشت. زیبایی و حس و حال عجیبی که تا پیش از این تجربه نکرده بودم . . . .

ادامه نوشته

یک روز درکه

رنگ صورت دختربچه‌ی دستفروش نشان از کم‌خونی شدیدش داشت و در گوشه‌ای از شلوغ‌ترین گذر تجریش، انبوه رهگذران بی‌اعتنا از کنارش عبور می‌کردند....

ادامه نوشته

از مسقط تا کامو

با کمی جستجو متوجه شدم که بلیط تهران به مسقط معمولا دوشنبه‌ها ارزان‌تر است یا حتی می‌شود به شیراز رفت و از آنجا با پروازی خوش قیمت به عمان رفت. به هر حال دوشنبه صبح زود راهی فرودگاه شدم. به محض ورود به سالن پروازهای خروجی٬ متوجه خیل عظیم مسافران به مقصد ترکیه شدم. جمعیتی که بیش از ظرفیت فرودگاه بود. بدون اغراق حدود سه ساعت طول کشید تا به پای پرواز رسیدم. بیشتر جمعیت درون هواپیما را عمانی‌ها تشکیل داده بودند. با لباس‌هایی یکدست و بی آلایش که از سفر کلاردشت به کشور خودشان باز می‌گشتند....

ادامه نوشته

از آبادان تا بندرعباس

با اینکه برای رفتن دو دل بودم ولی برای فرستادن ماشین به اهواز بلیط قطار رزرو کردم. تا اینکه جمعه شد و عزمم برای رفتن جزم شد. ماشین را با کمی مکافات تحویل قطار دادم. هم بنزین باک بیشتر از یک چهارم بود و هم کمی

ادامه نوشته

کتاب شنیداری: وقتی آدم گم می‌شود

انتشار کتاب صوتی به مناسبت ۲۹ مهر روز ملی کوهنورد

نام کتاب: وقتی آدم گم می شود

نویسنده: محمدرضا نیکوکلام مظفر

سال چاپ: ۱۳۹۶

انتشارات: حکمت فراز

لینک کتاب در وب سایت شنوتو

لینک کتاب وقتی آدم گم می شود در سایت گیسوم

لینک کتاب وقتی آدم گم می شود در سایت کتاب

حکمت اتفاقات زندگی

زندگی شلوغ مجال فکر کردن را می‌گیرد. البته فکر و خیال الکی که همیشه هست ولی نمی‌توان به اندیشه بال و پر داد و وسعت خیال بخشید. آن هم در میان هجمه‌ی سنگین اخبار روزمره‌ و شایعات واتساپی و کلیپ‌های اینستاگرامی و مشکلات اجتماعی و نگرانی‌های اقتصادی و ....

فقط زمان کوهنوردی و دوچرخه سواری یا در سکوت آخر شب شاید بتوان اندکی رها شد و اندیشید.

دیشب از مرکز شهر با دوچرخه در حال برگشتن بودم که ...

 

ادامه نوشته

بشر دو پا

فرقی نمی‌کند در کجای تاریخ ایستاده ای و زندگی می‌کنی٬ همین که انسان باشی و آگاه پس روی آرامش را نخواهی دید.

آدم‌ها تمایل شدیدی به ظلم دارند. ظلمی که یک سر آن جهل است و سر دیگرش منفعت طلبی....

ترکیب جهل و منفعت نتیجه‌ای به مراتب مخرب تر از بمب اتم خواهد داشت. پادزهر آن آموزش + قانون است.

آموزش از وسعت جهل می‌کاهد و قانون جلوی منفعت طلبی را تا حدودی می‌گیرد.

و یگانه راه نجات٬ انصاف است.

یادگاری

امسال نیز برای کاشتن ۱۰۰ اصله نهال٬ آستین ها را بالا زدم ولی با مشکلات بیشتری نسبت به پارسال روبرو بودم.

افزایش قیمت نهال و کود٬ آسیب تاندون پا و در رفتگی شانه٬ کارشکنی و بد اندیشی ها٬ مشغله های کاری و مسایلی دیگر٬ سد راه شده بودند ولی به هر زحمتی که بود چند تا نهال اقاقیا تهیه و در بوستانی نسبتا متروک کاشتم. برای کاشت آن از پسرک باغبانی کمک گرفتم که نامش سعدی بود! همین که کار شروع شد٬ انگار تمام مشکلات رنگ باختند و فرار کردند. پسرک بیل می‌زد و من کلنگ. پس از پایان کار کمی گپ و گفتگو کردیم و آنجا بود که متوجه شدم پسرک افغان پدر و مادرش را از دست داده و یکه و تنها در این شهر بزرگ روزگار می‌گذراند....

حال منتظرم ببینم آیا این صدای بیل و کلنگ خواب خفتگان را آشفته خواهد ساخت و همسایگان آن بوستان برای کاشت درختان بیشتر دست به کار خواهند شد یا اینکه زمین و زمان را به هم می بافند تا بهانه ای موجه پیدا کنند.

----

پی نوشت: کمتر از یک ماه بعد از این ماجرا به کمک یک انسان نیک اندیش و شاگردانش تعداد یک هزار و دویست اصله نهال داغداغان و نهال ارغوان در کوه‌های اطراف تهران کاشته شد.