یک روز درکه
رنگ صورت دختربچهی دستفروش نشان از کمخونی شدیدش داشت و در گوشهای از شلوغترین گذر تجریش، انبوه رهگذران بیاعتنا از کنارش عبور میکردند.
بیشک بساط کردن در چنین گذر شلوغی مستلزم پرداخت رشوه هست که احتمالا توسط اجیر کنندگان دختربچه پرداخت شده بود.
از شیرینی فروشی دوتا چیز کیک خریدم. یک دونه برای خودم و یکی برای دخترک. سمتش رفتم و بهش تعارف کردم. قبول نکرد. یا سیر بود یا شاید اجازهی گرفتن نداشت!
با لبخند و تکون دادن دست ازش خداحافظی کردم و همینطور که دور میشدم لبخند کم فروغ ولی زیبایی صورتش را گرم و زیباتر میکرد.
از درکه تا پناهگاه کلکچال حدود ۱.۵ ساعتی طول کشید. گوشهای از محوطه پناهگاه در حال تمرینات کششی بودم که دوتا دختر به طرز بیادبانهای گفتند برو اونطرف اینجا میخواهیم عکس بیاندازیم! چیزی نگفتم و صبر کردم جنگولک بازیهایشان تمام شود و دوباره مشغول انجام تمرینات شدم.
هوا به قدری دلپذیر و دلچسب بود که حیفم آمد برگردم پایین برای همین به سمت ایستگاه ۵ توچال صعود کردم. فقط چون حواسم نبود خوراکی با خودم ببرم روی یال آخر که شیب خیلی تندی هم دارد، کمی ضعف کردم. از یک خانم و آقا که به سمت پایین میآمدند درخواست خوراکی شیرین کردم. خانم میانسال از کولهش یک مشت شکلات برداشت و تعارف کرد. دوتا دونه برداشتم و به رسم ادب گفتم نمیدونم چه جوری میتونم این لطفتان را جبران کنم. آقای میانسال بادی در غبغب انداخت و گفت: شما هم به یکی دیگر کمک کن! تو دلم گفتم برای دادن دوتا دونه شکلات کوچولو جو گیر نشو حالا.
تو صف طولانی ایستگاه ۵ تلکابین منتظر نوبت برگشت به پایین بودم. دختربچهی کم سن اسکی باز با شور و شعف خاصی در حال خوردن آبجو درون صف بود و به دوستانش هم تعارف میکرد!
وقتی رسیدم پایین نزدیکهای غروب بود. قدم زنان به سمت خونه میرفتم که تو تاریکی شب یک پسر بچه زباله جمع کن نظرم را جلب کرد. از دور در حال تماشا بودم که چطور تا کمر درون سطل کثیف پر از زباله خم شده بود و با سرعت زبالهها را زیر و رو میکرد. ناگهان با سرعتی زیاد مثل کسی که سگ دنبالش کرده باشد شروع کرد به دویدن! کمی بعد یک پیکان وانت قراضه تفکیک زباله از راه رسید. معلوم شد از ترس آنها گریخته است. پسربچه خوب میدانست که اگر گیر رقیبهایش بیافتد به قصد کشت کتک خواهد خورد.
و روزی دیگر به پایان رسید....
وبلاگ شخصی محمدرضا نیکوکلام دانش آموخته رشته کامپیوتر