روزگار جوانی
اتوبان تاریک بود و ماشینها دیوانهوار رانندگی میکردند تا در مسابقهی وحشت و ناامنی از هم سبقت بگیرند.
یک گوشهی تاریک، پیرزنی چراغ به دست سعی داشت به رانندگان هشدار دهد. با نور ضعیف موبایل شتابان دست تکان میداد بلکه خطر تصادف را از سر بگذراند. گویا ماشین پیرمرد و پیرزن خراب شده و کنار اتوبان متوقف شده بود.
کمی جلوتر جای مناسبی برای پارک کردن ماشین پیدا کردم و با برداشتن چراغ قوه، دوان دوان به سمتشان راه افتادم.
پیرمرد معلوم بود سن زیادی دارد ولی استوار کنار ماشین ایستاده بود و سرگرم ور رفتن با موتور بود. بدون هیچ سلامی گفتم چه کمکی از دستم برمیاد؟
گفت این سوکت را محکم فشار بده تا من استارت بزنم. نگاهم به موتور ماشین افتاد. سن و سال ماشین دست کمی از کهنسالی پیرمرد نداشت. همهچی فرسوده و وصله پینه شده بود.
محکم سوکت را فشار دادم و با استارتهای مداوم پیرمرد، ماشین روشن شد. پیرمرد پایش را روی گاز گذاشت تا خاموش نشود. منم بدو رفتم سمت پیرزن که از ماشین فاصله گرفته بود و همچنان با نور ضعیف موبایلش به دیگران علامت میداد.
نزدیکش شدم. دیدم با یک دست موبایلش را تکان میدهد و با دست دیگر اشکهایش را پاک میکند. نمیدانم ترسیده بود یا دلش گرفته بود. هرچی بود تمام صورتش غرق اشک شده بود.
به آرامی نور چراغ قوه را نزدیکش بردم و گفتم ماشین درست شده برگردیم. خیلی زود به ماشین رسیدیم و سوار شد. راه افتادند منم برایشان دست تکان دادم و خواستم بروم که دیدم دوباره ترمز کردند و برایم دست تکان دادند. در آن تاریکی، چشمان زن و شوهر میدرخشید. هر دو زیبا و باوقار بودند و چهرهشان غرق نور بود. معلوم بود روزگار جوانی درخشانی پشت سر گذاشتهاند و دوشادوش یکدیگر صحنهای باشکوه از خلقت آدمی را به رخ دیگران کشیدهاند.
همهچی خیلی سریع اتفاق افتاد و اصلا حواسم نبود که ماشین خسته و فرسودهشان ممکن است دوباره خراب شود پس بهتر بود چراغ قوه را به رسم هدیه میدادم. و حسرت چنین غفلتی به دلم ماند.
خدا به همراهشان
وبلاگ شخصی محمدرضا نیکوکلام دانش آموخته رشته کامپیوتر