صدها بار به دربند و شیرپلا رفته بودم ولی دیروز با همیشه فرق داشت. زیبایی و حس و حال عجیبی که تا پیش از این تجربه نکرده بودم.

یاد زمان سال تحویل افتادم که بارون صبح‌گاهی جلوه‌ای خاص به طبیعت بخشیده بود و کوهستان را غرق در آبشارهای کوچک و بزرگ کرده بود.

با قدم‌های سریع، مسیر دربند تا شیرپلا را طی کردم و قبل از شروع شدن باران به پناهگاه رسیدم. در کتابخانه پناهگاه یک کتاب از گزیده‌های تاریخ بلعمی نظرم را جلب کرد. از بوفه چای و خرما و شکلات گرفتم و در گوشه‌ای غرق خواندن شدم. نمیدونم چرا ولی با خواندن برخی از حکایاتش مثل داستان ایوب سخت منقلب شدم.

با کم شدن باران، از شیرپلا به سمت ایستگاه پنج توچال به راه افتادم. دامنه‌ی کوه پر از گل و سبزه شده بود. آبشاری تماشایی از دور خودنمایی می‌کرد و هر از گاهی زیر مِه قایم می‌شد. زیبایی مسیر از حد وصف و قدرت قلم فراتر رفته بود.

یاد صعود به قله ماچوپیچو در پِرو افتادم. آنجا نیز به همین زیبایی بود ولی این بار یک چیزی وجود داشت که از فهم و بیانش عاجز بودم. حسی مبهم. حسی شبیه یکی شدن با طبیعت و خدایی که همه‌جا هست. هرچی بود از شدت زیبایی قابل توصیف نبود. در مسیر از کنار یک دختر اروپایی و پسر چینی رد شدم. دختر که معلوم بود از چنین زیبایی ذوق زده شده با چند کلمه فارسی دست و پا شکسته ابراز محبت کرد. قبل از رسیدن به مقصد مسیرم را از سر کنجکاوی تغییر دادم و سری به پناهگاه اسپیدکمر زدم. پناهگاهی که متروکه شده بود. در ایستگاه پنج توچال خوراکی مختصری خوردم و با تلکابین به سمت ولنجک برگشتم. اصلا دلم نمی‌خواست از این همه زیبایی و حس خوب جدا بشم ولی چاره نبود.