از مسقط تا کامو
با کمی جستجو متوجه شدم که بلیط تهران به مسقط معمولا دوشنبهها ارزانتر است یا حتی میشود به شیراز رفت و از آنجا با پروازی خوش قیمت به عمان رفت. به هر حال دوشنبه صبح زود راهی فرودگاه شدم. به محض ورود به سالن پروازهای خروجی٬ متوجه خیل عظیم مسافران به مقصد ترکیه شدم. جمعیتی که بیش از ظرفیت فرودگاه بود. بدون اغراق حدود سه ساعت طول کشید تا به پای پرواز رسیدم. بیشتر جمعیت درون هواپیما را عمانیها تشکیل داده بودند. با لباسهایی یکدست و بی آلایش که از سفر کلاردشت به کشور خودشان باز میگشتند. پرواز تا مسقط حدود دو ساعتی طول کشید و پس از عبور از یک راهروی طولانی به گیشه افسران گذرنامه رسیدیم. افسر گذرنامه از ایرانیهایی که ویزای توریستی فرودگاهی چهارده روزه میخواستند سوالهایی میپرسید ولی پاسپورت منرا خیلی سریع مهر کرد. شاید چون برخلاف دیگران ویزای توریستی اکسپرس اینتری یکماهه داشتم.
اولین کار خریدن یک سیم کارت به قیمت دو ریال عمانی بود ولی باید دلار چنج میکردم. معمولا صرافی در اکثر فرودگاهها کمی بی انصاف هستند. هر صد دلار را انتظار داشتم حداقل ۳۸ ریال بخرد ولی فقط ۳۵ ریال خرید. منم که چاره نداشتم قبول کردم. زودی یک سیم کارت گرفتم و به دوستی که قرار بود به دنبالم بیاید زنگ زدم ولی گوشیاش خاموش بود. تعجب کردم ولی چارهای نبود باید تاکسی میگرفتم. نرم افزار OTaxi را نصب کردم بلکه ماشین ارزان تری به طرف هاستل پیدا کنم ولی معلوم شد Otaxi با قیمت اکونومی نمیتواند به فرودگاه خدمات بدهد. برای اینکه اسیر تاکسیهای گران قیمت فرودگاه نشوم به مسئول هاستلی که از قبل رزرو کرده بودم زنگ زدم و خواستم یک ماشین برایم بفرستد. او هم یکی از دوستانش را فرستاد که تا محله السیب ۶ ریال گرفت. البته بعدها متوجه شدم که میتوان از فرودگاه با اتوبوسهای خیلی خوب و مجهز نیز به شهر رفت که قیمت بلیط هر لاین آن فقط ۳۰۰ بیسه میشود. (هزار بیسه = یک ریال) همچنین با ثبت پاسپورت در گیشه راهنمای مسافران میتوان از دو ساعت اینترنت رایگان فرودگاهی نیز استفاده کرد.
به محض خروج از فرودگاه هُرم گرمای داغ و شرجی به صورتم خورد. در طول مسیر کمی با راننده ماشین گپ زدم و در حین صحبت حواسم به آسفالت صاف و یکدست و گلکاریهای قشنگ کنار جاده بود. اتوبانهای پهن و آسفالتهای بی نقص شهر و ماشینهای تمیز همگی برایم یادآور اتوبانهای آلمان بودند. با مدیر هاستل که از بچههای اصفهان بود خوش و بشی کردم و رفتم تو اتاق خوابیدم تا تیغ آفتاب ظهر برود و بتوانم چرخی در شهر بزنم. هنگام غروب از هاستل زدم بیرون ولی هوا به قدری رطوبت داشت و گرم بود که شر شر عرق میریختم. هیچکس در خیابان پیاده راه نمیرفت به جز من و هر ازگاهی یکی دو کارگر هندی! همه با ماشین بودند و حتی اگر از مغازهای میخواستند خرید کنند بوق میزدند تا کارگر مغازه بیاید و سفارششان را بگیرد. به هر حال از سوپرمارکت سر راه کمی آب معدنی و خوراکی گرفتم. کلا آب لوله کشی در مسقط قابل آشامیدن نیست. آب آشامیدنی یک و نیم لیتری حدود ۲۰۰ بیسه و آب معدنی حدود ۷۰۰ بیسه قیمت دارد. البته همیشه در کارفور میتوان ارزانتر خرید کرد. فردا ظهر بود که آن دوست گم شده تماس گرفت و گفت از دیروز صبح تو بازداشتگاه پلیس بوده! گویا پارسال تصادف کرده بوده و پلیس در جریان آن تصادف قرار داشته است. همان موقع ماشین طرف مقابل را درست میکند و همه چی به خوبی و خوشی تمام میشود ولی به پلیس قضیه را خبر نمیدهد و به همین دلیل ساده یک روز را در بازداشت به سر برده است. کشور عمان قوانین سختگیرانهای دارد. مثلا عبور از چراغ قرمز علاوه بر جریمه سنگین همراه با سه روز بازداشت خواهد بود. یا اگر سر موبایل حرف زدن دو بار جریمه شوی بار سوم را در بازداشتگاه خواهی گذراند.
پایتخت عمان متشکل از چند شهر کوچک است که در کنار هم مسقط را تشکیل دادهاند. شهر به صورت پراکنده و گسترده ساخته شده است. برای همین داشتن ماشین خیلی کاربردی و مهم است. ولی در کشوری که به راحتی آب خوردن جریمه میشوی به نظرم اجاره کردن ماشین کار پر ریسکی هست. مخصوصا اینکه فرهنگ رانندگیشان تفاوتهایی دارد. اینجا وقتی چراغ میزنی یعنی نیا ولی آنجا وقتی چراغ میزنند یعنی برو. اجاره ماشین معمولی از روزی ۷ ریال شروع میشود. اگر ایستگاه اتوبوس نزدیک باشد خیلی به صرفه هست و اگر هم نبود میشود از OTaxi استفاده کرد که چیزی شبیه اسنپ ما یا اوبر آمریکاییهاست. قیمت هر مسیر آن از ۱.۵ ریال شروع میشود و بسته به مسیر ممکن است تا ۶ یا ۷ ریال برسد.
از آنجایی که هوا خیلی گرم بود ترجیح دادم مثل بقیه در مکانهای سرپوشیده وقت بگذرانم. برای همین به چندتا از Mall های معروف شهر سر زدم. با وجود آزادی زیاد ولی مردان عمانی لباسهای پوشیده میپوشند و خانمها حجاب کامل دارند و به سختی میتوان عمانی بی حجاب پیدا کرد. و معمولا توریستها راحت لباس میپوشند و البته کارگران فیلیپینی و هندی که در صدر مهاجرین قرار دارند. از روز سوم به بعد برای خرید خوراکی به کارفور واقع در سیتی سنتر می رفتم. برنامه کارفور را نیز در موبایل نصب کرده بودم و با هربار خرید یک درصدی تخفیف برای خرید آینده میگرفتم. کنار کارفور یک اکسچنج هم بود که هر صد دلار را ۳۸.۴ ریال بر میداشت. هنگام برگشت از سیتی سنتر سوار تاکسی شدم که رانندهاش جوانی اخمو بود. پرسیدم ورزشکاری؟ گفت آره. گفتم حتما استاد رزمی هستی چون خیلی جدی رانندگی میکنی. خنده اش گرفت و به همین راحتی گاردش شکست و باهم صمیمانه گپ و گفتگو کردیم. اکثر عمانیها به زبان انگلیسی آشنایی دارند. هوای مسقط گرم و شرجی است و کمی خاک در هوایش دارد. البته خاک موجود در هوایش بسیار کمتر از امارات میباشد. به همین دلیل راه رفتن در شهر کار چندان راحتی نیست. حتی شب هنگام لب دریا.
سر ظهر میخواستم دوش بگیرم ولی نشد چون منبع آب ساختمان دقیقا روی پشت بام زیر آفتاب سوزان قرار داشت و آب جوش از آن تراوش میکرد. اگرچه هاستل را به قیمت مناسبی گرفته بودم ( شبی ۶ ریال) ولی ترجیح دادم دنبال جای مناسبتری بگردم. اتفاقی برنامه Agoda را پیدا کردم که تخفیفهای خوبی داشت. حتی از Booking و Hotel دات کام هم بیشتر تخفیف میداد. تصمیم گرفتم هتل Hail Waves در محلهی الحیل شمالی که در چند قدمی ساحل بود را رزرو کنم ولی متاسفانه کشور ایران را در گزینههایش نداشت. اتاق شبی ۳۵ ریالی را به قیمت ۱۰ ریال پیشنهاد میداد. منم که نمیخواستم همچین آفری را از دست بدهم به هتل زنگ زدم و گفتم آیا شما مسافر ایرانی نمیپذیرید؟ مسئول هتل گفت نه مشکلی نداریم. منم گفتم پس میزنم عمانی هستم ولی پاسپورتم ایرانیست و رزرو میکنم. او هم تایید کرد و اتاق را رزرو کردم. وقتی به مدیر هاستل گفتم که هتل گرفتهام شروع کرد به دبه درآوردن و پول بیشتری خواست. منم گفتم نمیدهم ولی بعدش دلم سوخت و برای چهار شبی که آنجا بودم شبی یک ریال اضافه تر پرداخت کردم.
در اولین روز اقامت در هتل به سمت ساحل رفتم و کمی پیاده روی کردم ولی زود نفسم برید و برگشتم. ولی شب دوم کناره ساحل السیب را گرفتم و تا شهرک ساحلی الموج حدود ۶ کیلومتر پیاده رفتم. شهرکی بسیار زیبا با فروشگاههای رنگارنگ و ساحل تفریحی. در تاریکی شب کنار ساحل دو تا ماهی عجیب و بزرگ دیدم که از دومی توانستم عکس بگیرم. به الموج که رسیدم وارد محوطه بندرگاهی آن شدم و از کیوسکی کوچک آبمیوه انبه به قیمت ۲ ریال خریدم تا جبرانی باشد بر آن همه عرقی که ریخته بودم. فروشندهی جوان با لهجهای شیوا و قشنگ صحبت میکرد. پرسیدم کجایی هستی؟ گفت مصری هستم. از لحجهی خوبش تعریف کردم و او هم علاوه بر آبمیوه برایم یک بستنی انبه نیز اشانتیون آورد. کمی در الموج گشتم و به سمت هتل به راه افتادم و دوباره شر شر عرق ریختم.
فردایش توان بلند شدن نداشتم انگار به خاطر پیاده روی سنگین دیشب بدنم تحلیل رفته بودم. باید یک ناهار خوب با مقدار زیادی نمک و آب میخوردم. از رستوران کنار هتل یک برگر به قیمت ۷۰۰ بیسه و شاورما به قیمت ۳۰۰ بیسه خریدم. البته قیمت برگر در جاهای دیگر تا حدود ۲.۵ ریال بود. همیشه باید دور از مناطق توریستی خرید کرد به خصوص غذا. پس از صرف ناهار به استخر هتل رفتم ولی به دلیل تعمیرات بسته بود. آن روز را استراحت کردم و از فردایش به همراه دوستم گشت و گذار را شروع کردیم. به محلهی مطرح رفتیم که قدیمی ترین جای مسقط است. بازار سرپوشیده با فروشندههای اغلب هندی مملو از لباسهای محلی و خنزل پنزل های بدون استفاده بود. کنار بازار٬ بندر سلطان قابوس بود و یک برجک از قلعهای قدیمی نیز به چشم میخورد. از مطرح به سمت هتل شانگریلا رفتیم. هتلی کنار دریا و کوه با چشم اندازی زیبا و محوطهسازی شیک و تمیز که اقامت در آن حسابی گران بود. جاده منتهی به هتل٬ AL Jissah نام داشت که بر بلندی کوه و مشرف به دریا بود. به سمت مطرح برگشتیم و در مسیر به ساحل AL Bustan هم سری زدیم. به نظرم زیباترین ساحل مسقط بود. با کوچه باغ های جالب و خانههای سفیدرنگ محلی. روی ماسههای خوش رنگ ساحل کلی ماهی افتاده بود. از آن ماهیهایی که خودشان را باد میکنند و چشمان درشتی دارند. انتهای ساحل کنار صخرهای بلند٬ هتل زیبای بوستان خودنمایی میکرد. از مطرح گذشتیم و وارد محلههای الخویر و القبره شدیم. جایی که فروشگاههای بزرگ مسقط قرار داشتند. Oman Avenue Mall و Mall of Muscat در این محلهها بودند. مثل همیشه دنبال فروشگاه ورزشی Decathlon گشتم بلکه سوغاتی ورزشی بگیرم بیاورم ولی اجناس فروشگاهاش چندان تکمیل نبود و قیمتها نیز بالا بود. شب هنگام از جاده ای که به بام مسقط معروف بود به سمت شهر العامرات رفتیم و برگشتیم. هدف رفتن بالای جاده و تماشای شهر از آن بالا بود. شبهای محله الموج هم خیلی قشنگ است. اگر آب و هوای شرجی و گرم مسقط را فاکتور بگیریم در کل شهریست آرام و زیبا.
آخر هفته چند نفر شدیم و به سمت جبل الاخضر به راه افتادیم. منطقهای کوهستانی با ارتفاعی حدود ۳۰۰۰ متر که تقریبا دو ساعت با مسقط فاصله داشت. جاده منتهی به ارتفاعات جبل الاخضر شیب خیلی تندی دارد. به همین دلیل ماشینهای معمولی را به منطقه راه نمیدهند و فقط ماشینهای آفرودی و شاسی بلند اجازه ورود به جاده را دارند. هرچه بالاتر می رفتیم از دمای هوا کاسته میشد. کوهستان پوشیده از بوتههای کوتاه و پراکنده بود. و هر از گاهی درختانی تنومند نیز به چشم میخوردند. راستش باور کردنی نبود که در فاصله دو ساعتی از مسقط چنین هوای مطبوع و خنکی را تجربه کنیم. خیلی خوش گذشت و دم دمای سحر بود که به مسقط برگشتیم. در طول اقامتم در عمان حسابی به نوشیدن چای کِرَک معتاد شده بودم. یک جور شیرچایی همراه با زنجبیل و هل و عسل که طعمی دلچسب داشت. حتی در هوای گرم و داغ هم نمیشد از نوشیدناش صرف نظر کرد. و نیز خوردن کباب چوبی میشکاک. با اینکه شکمو نیستم ولی هر وقت اسمش میآید آب دهنم راه میافتد. یک روز پیش از برگشتنم به فروشگاه چینیها رفتم. فروشگاهی که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد را به قیمت یک ریال میفروشد. سعی کردم کمی سوغاتی بخرم ولی تک و توک اجناس به درد بخوری پیدا میشد. البته اگر هم پیدا میشد قیمتاش واقعا مناسب بود. راستی از کارفور در سیتی سنتر یک چادر به قیمت ۶ ریال و بیل مسافرتی به قیمت ۳ ریال خریدم که به نظرم عالی بود.
برگشتنی به ایران حدود سه ساعت جلوتر خودم را به فرودگاه رساندم ولی اصلا یادم نبود که فرودگاه عمان فرق دارد چون کل زمان رسیدنم به پای پرواز یک ربع ساعت هم نشد! وقتی به تهران رسیدم شهر به خاطر آلودگی هوا تعطیل شده بود. دوستم پیشنهاد داد برویم سمت روستای کامو. یک جایی بالای کوه بین قمصر کاشان و میمه. شبانه به راه افتادیم. پس از کاشان به سمت راست پیچیدیم و وارد جادهای کوهستانی شدیم. دیروقت بود که به روستا رسیدیم. خانههای قدیمی روستا با در های چوبی جلب توجه میکردند. روی در های قدیمی دو تا دغل الباب یا به اصطلاح کوبه وجود داشت. یکی از کوبهها صدای بم تولید میکرد که برای آقایان بود و کوبهی دیگر را که میزدی صدای تیز تری داشت و برای خانمها بود. به محض ورود به خانه دوستمان با سگ نژاد هاسکی به اسم هیلو روبرو شدیم. سگی که از فرط تپلی نهایت واکنشی که داشت چرخوندن چشمانش به سمت ما بود. این سگ گردو و هویج میخورد. عجیب بود! وسط حیاط خانه دیگ بزرگی برای تقطیر آب و گلابگیری بود و گوشهی خانه هم کارگاهی سفالگری وجود داشت. از آنجایی که بدنم به هوای ارتفاع پایین کنار دریا عادت کرده بود نتوانستم در آن روستای مرتفع خواب عمیق و خوبی داشته باشم.
صبحانه خوشمزهای دور هم خوردیم و هر یک به سمت کاری روانه شدیم. دوستم رفت تمرین دوندگی کند و صاحبخانه هم مشغول کارهای خودش شد. من هم رفتم اطراف سر و گوشی آب دهم. اول خواستم وارد جاده رصدخانه ملی شوم و به بالای کوه درست جایی که رصدخانه دیده میشد بروم ولی به تابلوی ورود ممنوع برخورد کردم. پس کمی جلوتر وارد فرعی دیگری شدم و در انتهای جاده خاکی به باغ بزرگ کنار نهری باصفا رسیدم. دور باغ درختان تبریزی سر به فلک کشیده٬ سایهای همیشگی داشتند. سایهای که در آفتاب تیز بالای کوه نعمتی کم نظیر بود. روز اول را کنار آن باغ باصفا گذراندم و روز دوم حس ماجراجویی باعث شد تا به بالای کوهی صخرهای بروم. در بالای کوه یک غار نسبتا عمیق به چشم میخورد. بدون تجهیزات صخره نوردی و با مشقت به دهانهی غار رسیدم. غاری دو طبقه با چشم اندازی رویایی. غار بن بست بود ولی ارزش دیدن را داشت. عکس و لوکیشن غار را در گوگل ثبت کردم و تا برگردم پایین هوا غروب شده بود و میبایست از سگهای گله در آن حوالی فاصله میگرفتم. برگشتنه از دوستمان مقداری عرق بیدمشک و گلاب و کاسنی و شاطره و نعنا که خودش درست کرده بود خریدم و به دل جاده زدیم. جادهی سوزان کاشان قم تهران و البته دورنمای زیبای دریاچه نمک آن.
وبلاگ شخصی محمدرضا نیکوکلام دانش آموخته رشته کامپیوتر