راننده عارف و آهنگر هنرپیشه
سوار تاکسی شدم. راننده پرسید چه خبر؟ گفتم سلامتی، نفسی میآید و میرود، پس در هر نفس دو نعمت و بر هر نعمت شکری واجب.
پیرمرد راننده، دنبالهی حرف را گرفت و گفت: از دست و زبان که برآید، کز عهدهی شکرش به درآید. و از حفظ، دیباچهی گلستان سعدی را ادامه داد!
تسلط خوبی روی اشعار حافظ و مولانا داشت. شعر "مصلحت نیست" از مولانا را کامل برایم خواند. در پاسخ شعر مصلحت، گفتم ولی چه فایده! چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند، شاهبازان طریقت به مقام مگسی. گفت: پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت، ناخلف باشم من اگر به جوی نفروشم. منم نتیجه گیری کردم و ادامه دادم که جناب فردوسی درست میگوید: بزرگی سراسر به گفتار نیست، دو صد گفته چون نیم کردار نیست. و مگر نه اینکه قرآن میگوید: عالم بی عمل همچون خری است که بارش کتاب میباشد. به اینجا که رسید، همان آیه قرآن را از حفظ خواند. و نیز آیهی دیگری. متوجه شدم که گسترهی علمش به دوتا دیوان شعر خلاصه نمیشود و با دریای عمیقتری سر و کار دارم.
ولی باز سماجت کردم و این بار شعر تلخی از شیخ بهایی در حق خودم برایش خواندم که: نان و حلوا چیست این تدریس تو، کان بُود سرمایهی تلبیس تو. و ادامهی آن....
کمی بعدتر وقتی سخن از سهروردی به میان آمد، پیشنهاد کرد به سایت اینلایت سر بزنم و در دورههایش شرکت کنم ولی سعی کردم مودبانه پیشنهادش را رد کنم و در عوض این شعر را برایش خواندم: مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم، آه اگر خرقهی پشمین به گرو نستانند.
نزدیک مقصد بودیم که متوجه شدم بازنشسته صنایع هوایی است. پس بیراه نیست که گفتهاند: نزدیکان بی بصر و دوران آشنا. راه طولانی بود ولی زمان مثل برق گذشت و از تاکسی پیاده شدم.
----
وبلاگ شخصی محمدرضا نیکوکلام دانش آموخته رشته کامپیوتر