حکمت اتفاقات زندگی
زندگی شلوغ مجال فکر کردن را میگیرد. البته فکر و خیال الکی که همیشه هست ولی نمیتوان به اندیشه بال و پر داد و وسعت خیال بخشید. آن هم در میان هجمهی سنگین اخبار روزمره و شایعات واتساپی و کلیپهای اینستاگرامی و مشکلات اجتماعی و نگرانیهای اقتصادی و ....
فقط زمان کوهنوردی و دوچرخه سواری یا در سکوت آخر شب شاید بتوان اندکی رها شد و اندیشید.
دیشب از مرکز شهر با دوچرخه در حال برگشتن بودم که وارد خیابانی طولانی و خلوت شدم و همین که خیالم از دست رانندههای خودخواه و پر خطر راحت شد٬ در افکاری عمیق فرو رفتم. ناخودآگاه یاد ده دوازده سال پیش افتادم وقتی که آخر شب در مسیر برگشت متوجه خانوادهای افغانستانی شدم که منتظر ماشین بودند. ترمز زدم و سوارشان کردم ولی دختر جوانی که همراهشان بود برای سوار شدن کمی تعلل کرد تا اینکه پدر مسن خانواده گفت آقا برویم او با ما نیست! مجال تجزیه تحلیل نداشتم پس راه افتادم. تو راه مادر و پسر خانواده با صدای آرام و ناراحت به پدر غر میزدند که چرا تنهایش گذاشتی! او یک دختر غریب بود که به ما پناه آورده بود. و پدر خانواده میگفت پس فردا اگر معلوم شود شوهر و خانواده داشته آیا میتوانیم جوابشان را بدهیم! معلوم شد آن دختر بدون نام و نشان از ترمینال اتوبوس همراه این خانواده آمده و از آنها تقاضای ماندن داشته است. پیش خودم میگفتم کاش سوارشان نکرده بودم که بتوانند آن دختر را جا بگذارند. به محض پیاده کردن خانواده افغانستانی سریع به همان خیابان برگشتم بلکه دختر را پیدا کنم ولی آب شده بود رفته بود توی زمین. هیچگاه نخواهم فهمید که چه بر سر آن دختر آمده و تا چه حد در تغییر مسیر زندگیاش نقش منفی یا مثبت داشتهام ولی از این دست اتفاقات بسیار دیدهام و به حکمت هیچکدام پی نبردم. همچنان غرق خاطرات گذشته بودم که دوباره وارد خیابانی شلوغ شدم و سعی کردم شش دانگ حواسم را جمع کنم تا توسط رانندگان زیر گرفته نشوم.
وبلاگ شخصی محمدرضا نیکوکلام دانش آموخته رشته کامپیوتر