با اینکه برای رفتن دو دل بودم ولی برای فرستادن ماشین به اهواز بلیط قطار رزرو کردم. تا اینکه جمعه شد و عزمم برای رفتن جزم شد. ماشین را با کمی مکافات تحویل قطار دادم. هم بنزین باک بیشتر از یک چهارم بود و هم کمی وسایل داخل صندوق داشتم. وسایل را زیر صندلی جلو گذاشتم و بنزین اضافی را نیز بیخیال شدند و بدین ترتیب قضیه ختم به خیر شد.

برای خودم هم یک بلیط قطار فدک به قیمت نصف بلیط هواپیما گرفتم ولی انصافا قطار تر و تمیزی بود گرچه کمی درون کوپه تنگ بود. خواب توی قطار با تکان‌هایش شبیه ننوی نوزادی حسابی چسبید. صبح به اهواز رسیده بودم و باید کمی صبر می‌کردم تا ماشین نیز برسد. در میدان روبروی ترمینال صبحانه خوردم و سپس برای گرفتن ماشین رفتم. از آنجایی که سر باتری‌ها را درون قطار جدا کرده بودند٬ باتری ماشین بی رمق شده بود و استارت نمی خورد. با کلی مکافات کابل تهیه و باطری به باطری کردم.

تو این فکر بودم که از اهواز به آبادان و سپس به هندیجان بروم و شب را در بندر دیلم بخوابم ولی خبر نداشتم چه اتفاق‌هایی قرار است بیافتد.

اول جاده اهواز به آبادان را اشتباهی رفتم و از جاده اهواز به خرمشهر سر درآوردم. سمت راست جاده٬ دریای بسیار بزرگی به چشم می‌خورد که مملو از پرندگان بود. در خرمشهر اسم آن دریا را پرسیدم ولی اسمی نداشت. کم کم متوجه شدم از این دریاهای کم عمق زیاد است و معمولا با پیشروی آب دریا یا آب باران پیدا می‌شود. از روی پل خرمشهر به آبادان رد شدم و کمی کنار رود کارون توقف کردم تا از چشم انداز کارون بی نصیب نمانم.

نزدیک آبادان متوجه لقی اگزوز شدم. بنابراین به سراغ یک اگزوزسازی رفتم. وقت زیادی از دست داده بودم و باید شب را در آبادان می‌گذراندم. خرابی ماشین شود سبب خیر اگر خدا خواهد. چه خوب شد که آبادان ماندم. انصافا شهر عجیب و زیباییست. از سه طرف بین رودخانه‌های بهمن شیر و کارون و اروند رود محاصره شده است. قدم زدن کنار کارون بسیار لذت بخش است و پیاده روی کنار بهمن شیر خالی از لطف نیست. ولی ساحل اروند را یا شرکت‌ها و سازمان‌ها قرق کرده‌اند یا کلا ساحل سازی نشده است.

بازارهای نورانی و رنگارنگ آبادان شبی خاطره انگیز را به یادگار گذاشت. از مناعت طبع جوانی که برایم غذای توموشی درست کرد تا چهره‌ی ذوق زده‌ی فروشنده آب معدنی وقتی پی برد قبلا به برزیل سفر کرده‌ام. اول می‌گفت وولک مگر آبودانی هستی که لاف میای! ولی وقتی برایش از برزیل تعریف کردم٬ قند تو دلش آب شد و با ذوق و لذتی وصف‌ناپذیر گوش می‌داد. آبادانی‌ها عجیب عاشق برزیل هستند و پرچم این کشور را در خیلی مغازه‌ها می‌توان دید.

بعد از یک شب به یادماندنی در آبادان صبح راهی ماهشهر شدم. اول مسیر سه تا خانم با مانتوهای مشکلی دست تکان دادند. می‌خواستند برای فروش کتاب به بندر گناوه بروند و همینکه فهمیدند تا بندر دیلم را می‌توانند بدون کرایه همراهم بیایند ذوق کردند و سوار شدند. در راه اطلاعات خوبی از شهرهای اطراف بهم دادند. پس از عبور از ماهشهر و بندر امام به بندر هندیجان رسیدیم. راستش دلم می‌خواست توقف کنم ولی چون حرف زده بودم پس اول آن‌ها را به بندر دیلم رساندم و سپس به هندیجان برگشتم. قبل از برگشتن به هندیجان٬ سراغ غذاخوری را از پیرمرد کاسبی گرفتم. پیرمرد با احساس مسئولیت کم نظیری راهنمایی‌ام کرد. یک پرس چلو میگو به قیمت پنجاه هزار تومان از آشپزخانه خواهران دیلمی گرفتم. خوشمزه بود ولی میگوهایش خیلی کم بودند. همانطور که مشغول خوردن غذا در ساحل بسیار بزرگ و زیبای دیلم بودم٬ پیرمرد با موتور از راه رسید و عذرخواهی کرد که آدرس را اشتباه داده بوده است. ولی جالب آنکه با آدرس اشتباه‌اش٬ مسیر را درست رفته بودم!

به بندر هندیجان که مرکز فروش یا بهتر بگویم قاچاق عمده لوازم خانگی است برگشتم ولی چون سر ظهر بود و هنوز مغازه‌ها باز نکرده بودند٬ به سمت جاده‌ای جالب کشیده شدم که به اسکله بحرکان ختم می‌شد. جاده‌ای کشیده شده وسط شوره‌زار که آخرش به یک اسکله کوچک صیادی ‌می‌رسید. تا به سمت شهر برگردم دم دمای غروب شده بود. خیابان‌های خاکی شهر مملو از نوجوانان موتور سوار بود. نهر بزرگی به اسم زهره وسط شهر بود که آب چندانی نداشت و درون مغازه‌ها خریداران کرد زبان به چشم می‌آمدند. معلوم شد کاسبای شهر بانه به هندیجان می‌آیند و لوازم خانگی بدون مارک را می‌خرند و به نام برندهای معروف در بانه می‌فروشند!
با پسرک شکلات فروشی گپ و گفتگو کردم. پسر خونگرم و دانایی بود. از آنجایی که کیت‌کت و اسنیکرز و مارس ارزان‌تر از تهران بود کلی خرید کردم و برای شب مانی به سمت دیلم حرکت کردم. مسیر خطرناکی برای رانندگی در شب بود. در بندر دیلم برای شام به یک ساندویچی بسیار شلوغ رفتم. وارد ساندویچ فروشی که شدم دیدم هیچ صدایی نیست! آن شب تمام مشتریان ساندویچی یک گروه کر و لال بودند که با ذوق در حال خوردن ساندویچ و حرف زدن با ایما و اشاره بودند. صحنه‌ی عجیب و تکان دهنده‌ای بود.

صبح کنار اسکله صیادی که پر از لنج‌های زیبا بود قدمی زدم و با یکی از اهالی گپ و گفتگو کردم. می‌گفت یک روزی کویتی‌ها می‌آمدند اینجا ولی الان ما را به کویت راه نمی‌دهند. گفتم دنیا بالا و پایین زیاد دارد. یکی دو دهه دیگر به خاطر آب و هوا هم که شده باز می‌آیند. اوضاع آب و هوای کویت اصلا تعریفی ندارد. از دیلم به سمت بندر امام حسن رفتم. ساحل زیبای بندر امام حسن به یکباره انرژی و شوری وصف ناپذیر بهم داد. ساحل بزرگ٬ زیبا و خلوت آن با آلاچیق‌های چوبی دوطبقه حسابی خودنمایی می‌کرد. لخت شدم و تا مچ پا درون آب رفتم و چند کیلومتری کناره‌ی ساحل با پای برهنه دویدم. سپس به سمت بندر گناوه به راه افتادم و در طول مسیر به روستای بینک و روستای چاهک سر زدم. در بینک تقابل کوه صخره‌ای و دریا٬ زیبایی‌ای نظیر چابهار داشت. و در چاهک ساحلی بکر و دنج دیده می‌شد. دم دمای غروب به گناوه رسیدم و ساحلی به وسعت ساحل کوپاکابانا در ریودوژانیرو دیدم. و شاید زیباتر! نمی‌دانم. درون ساحل تاب‌های غول پیکری ساخته بودند. سوار تاب شدم و یکی از نوجوانان محلی هم شروع کرد به هول دادنم. همچنان که با شدت تاب به افق آسمان پرتاب می شدم٬ آفتاب نیز در حال غروب کردن بود. خدایا مگر زیباتر از این هم می‌شود!!!!

خلق و خوی مردم گناوه بسیار شبیه مردم روستای پوئترو مالدونادو کنار جنگل آمازون بود. در بازار رنگارنگ و بسیار بزرگ گناوه قدمی زدم و با فروشنده لوازم ورزشی گپی زدم. آخر شب هم به رستوران زیبایی رفتم و خوراک ماهی شکم پر به قیمت هشتاد هزار تومان خوردم. غذایی که طعم و مزه‌اش ناب بود. کلی هم دسر و حلواهای شیرین را تست کردم. آخر شب هم به بندر امام حسن برگشتم تا شب را درون آلاچیق چوبی دو طبقه لب ساحل بخوابم. گرچه فلرهای روشن پالایشگاه نزدیک آن حس خوبی نمی‌داد ولی خواب خوبی کردم و خیلی مزه داد.

بعد از روستای چاهک و از ابتدای روستای قلعه حیدر کم کم سر و کله خانه ویلایی‌ها پیدا شد. به بندر ریگ رسیدم که شهری کوچک با بلواری بزرگ بود. از آنجا به روستایی به اسم جزیره جنوبی رسیدم. ساحل خلوت و زیبایی داشت. روی ماسه‌های ساحل پر از خانه‌های ریز با نقش‌هایی جالب بود. از پیرمردی سوال کردم و متوجه شدم کار خرچنگ‌های کوچکی به اسم شَنیو هست.

به سمت جزیره شیف در نزدیکی بوشهر به راه افتادم. بخش عظیمی از ساحل که دور از دسترس ماشین و افراد غیر محلی بود را به پرورش میگو اختصاص داده بودند. وارد جاده‌ای شدم که گویی روی دریا ساخته شده بود و چپ و راست آن‌را آب فرا گرفته بود. جاده تا جایی وسط دریا می‌رفت و دیگر تمام می‌شد. جزیره شیف در کمتر از یک کیلومتری دیده می‌شد و با قایق قابل دسترسی بود. پرنده‌ی هواسیل سفید و زیبایی آن حوالی مشغول شکم‌چرانی بود. و ماهی‌های بالداری که زیر گل و لای می غلتیدند.

از بوشهر رد شدم و به سمت ساحل دلوار رفتم. ساحل بسیار بزرگی که به مدد مسافران پر از آشغال و زباله شده بود. زودی از آنجا دور شدم و به روستای باشی رسیدم. روستای بسیار کوچکی که یک اسکه صیادی کوچک نیز داشت. در آن روستا جوان کر و لالی دیدم که زیر تیغ آفتاب نشسته بود و به من می‌خندید. کهنه‌ترین و پاره‌ترین لباس‌هایی که بتوان تصور کرد را بر تن داشت. هدیه‌ای کوچک بهش دادم و عازم روستای دلارام شدم. کوه‌های جالب اطراف دلارام نظرم را جلب کرده بود. از دلارام به روستای بربو رسیدم که آن نیز جاده‌ای قشنگ با کوه‌های عجیب و غریب داشت و به کلوت های بوجیکدان معروف بود. در آن روستای کوچک اقامتگاه بومگردی به نام جالبوت وجود داشت که از بیرون قشنگ و زیبا به نظر می‌رسید. مقصد بعدی بندر رستمی بود که اقامتگاه معروف پیسو در آنجا واقع شده بود. برخورد مسئولین اقامتگاه را دوست نداشتم و نیز ساحل آن کمی زباله به چشم می آمد. بنابراین خیلی زود آنجا را ترک کرده و ابتدا به روستای کاهی و سپس به روستای عامری و نیز بنجو رفتم. هر سه روستا بسیار کوچک بودند و البته ویژگی خاصی داشتند که ترجیح می‌دهم راجب آن سکوت کنم. نرسیده به روستای سالم آباد در سمت چپ جاده اشکال عجیب کوه خودنمایی می‌کردند. در ساحل روستای سالم آباد شور و هیجان خاصی حاکم بود. تعداد زیادی بچه دبستانی که مشغول بازی کردن بودند. از سالم آباد یکسره تا روستای لاور رانندگی کردم تا به بومگردی علیرضا برسم و شب را در آنجا اقامت کنم.

صاحب اقامتگاه مردی میانسال بود که عاشق پسرش بود. پسری که این بومگردی را با او ساخته بود و به گفته‌ی خودش کل ایران را با او گشته بود و در نهایت او را در تصادف از دست داده بود. اقامتگاه زیبا و تمیزی بود. برای شام خوراک میگو برایم درست کرده بودند که هرچه از خوشمزگی آن بگویم کم است. آخر شب به اتفاق صاحب بومگردی چرخی در روستا زدیم و خاطراتی از گذشته برایم نقل کرد.

فردا صبح به سمت کنگان به راه افتادم. بعد از روستای زیارت شکل جاده عوض شد و دیگر از کوه‌ها چندان خبری نبود و تا چشم کار می‌کرد جاده صاف بود. از جلال آباد و جبرانی گذشتم. ساحل بزرگ جبرانی با چندتا آلاچیق کر و کثیف مجالی برای ماندن نمی‌گذاشت. به یاد قدیم‌ها کمی در ساحل بندر دیر قدم زدم. پارک ساحلی بزرگ و ساحل ماسه‌ای زیبای آن روح نوازی می‌کند. دو بندر دیر و بندر کنگان به فاصله کمی از هم قرار دارند و هردو بزرگ هستند. البته کنگان کمی لوکس‌تر به نظر می‌آید. بعد از کنگان به یکباره دریا را از بالا می‌بینی و منظره‌ی جاده دگرگون می‌شود. بندر سیراف از این منظر که کوه و دریا به هم نزدیک شده اند تا حدودی شبیه رامسر هست.

ترجیح دادم هرچه زودتر از کنار عسلویه و آلودگی هوای آن عبور کنم ولی به نظر زیادی عجله کردم و تا به خود آمدم به پارسیان رسیده بودم. بعدها به خلیج نایبند و جنگل حرا رفتم و دنیایی متفاوت دیدم. از پارسیان تا بندر بستانو مسیر کوهستانی زیبا و جالبی بود که جون می‌داد برای رانندگی کردن. به محض ورود به بستانو گویی به اقلیم دیگری وارد شده بودم چون خیلی متفاوت تر از مکان هایی بود که در این سفر دیده بودم! بندری کوچک و بسیار جذاب. هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت و عجله داشتم هرچه زودتر به بندر مُقام برسم تا برای رفتن به جزیره مارو آماده شوم. از روستای زیارت و بندر شیو رد شدم و نگاهی به مغازه‌های کنار جاده در روستای مغدان انداختم. هوا غروب شده بود. از مغدان که رد شدم وارد گردنه های پر پیچ و خم کوهستانی شدم و چنان منظره ای به چشم دیدم که باورم نمیشد!!!! کلماتی مانند قشنگ و زیبا برای این جاده کم هستند. اصلا دلم نمی‌خواست از زیبایی‌های این جاده در تاریکی شب عبور کنم. پس دور زدم و به بستانو برگشتم.

از آنجا که اقامتگاه مناسبی در بستانو پیدا نکردم پس مجبور شدم در پارک ساحلی‌اش چادر بزنم. ماه کامل بود و صخره‌های کنار ساحل زیر نور ماه می درخشیدند. پاچه‌های شلوار را بالا زدم و به کمک نور چراغ قوه مشغول کنکاش درون آب میان صخره‌ها شدم. از دیدن جنب و جوش صدف‌هایی که در روز تکان نمی‌خورند شگفت زده شده بود و با دقت حرکاتشان را نظاره می‌کردم که ناگاه صدایی از پشت سرم گفت: عمو دنبال چی می‌گردی؟ پسرک لاغر اندام ده دوازده ساله‌ای بود. گفتم هیچی دارم زیر آب را نگاه میکنم. گفت: من بچه‌ی همینجام می‌خوای راهنماییت کنم؟ گفتم چرا که نه خوشحال می‌شوم. و شروع کرد به نشان دادن جانوران زیر آب. جانوری دیدم که شبیه هشت پا بود. می‌گفت وقتی می‌میرد تبدیل به ستاره دریایی می‌شود. سخت مشغول جستجو و صحبت بودیم که به یکباره گفت: عمو ماه را ببین. آیا هاله‌ی دور ماه را می‌بینی؟ درست می‌گفت. یک دایره با قطر بزرگ و کمی اسرار آمیز دور ماه حلقه زده بود. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. محو دیدن ماه شده بودم که گفت: عمو می‌خوای سه تا نصیحت بهت بگم؟ گفتم سراپا گوشم استاد. گفت: اول اینکه نگو بلدی و اول بشنو بعد حرف بزن. دوم اینکه نگو کجا رفتی٬ بپرس تو کجاها رفتی. و نصیحت سوم اینکه روی ماسه‌ای که معلوم نیست زیرش چی هست راه نرو چون ممکنه خرچنگ باشه و کف پا جای خیلی حساسیه. تا حالا انقدر از نصیحت شنیدم خوشحال نشده بودم. گفتم چشم. بعد گفت: تا حالا فکر کردی چرا آب دریاها تو زمین فرو نمیره! و اینکه آیا می دونی گوشت خرچنگ دوای سرطان هست! بعد اسم ماهی‌های محلی را گفت و اینکه ماهی مرکب از همه خوشمزه تر هست. گفتم این‌ها را از کجا یاد گرفتی؟ گفت از بزرگترهایم. اسماعیل از پدری عرب زبان و مادری پارس به دنیا آمده بود. پدرش غواص بود و روی لنج کار می‌کرد. آن شب با مادرش و فامیل‌هایشان به کنار ساحل برای پیک نیک آمده بودند. گفت پایه‌ای خرچنگ شکار کنیم و کباب کنیم. اول فکر کردم لاف می‌زند ولی دیدم که چه ماهرانه درون آب خرچنگ‌ها را پیدا می‌کرد و پای برهنه‌اش را با سرعت روی خرچنگ می‌گذاشت و با دو انگشت آن را می‌گرفت! با نور چراغ قوه چندتایی خرچنگ شکار کردیم. در هنگام شکار خرچنگ دو تا دختربچه هم سن و سال خودش که فامیلش بودند به ما ملحق شدند. آب دریا تا زانوهایمان بود. دختربچه‌ها خیلی خونگرم و صمیمی دست‌هایم را گرفته بودند و با من به دنبال خرچنگ‌ها می‌گشتند.

پس از یک شکار خوب به ساحل برگشتیم و آتش درست کردیم. جای خاصی از خرچنگ که محل فضولاتش بود را می شکست و بر روی آتش کباب پز می‌کرد. دور آتش نشسته بودیم و دختربچه‌ها سوال پیچم می‌کردند. از هوش و ذکاوتشان هرچه بگویم کم است. مثلا از الینا که اصالتا جنوبی بود نمی‌توانستم احساساتم را پنهان کنم چون خیلی سریع از روی حال صورتم می‌فهمید که چی درونم می‌گذرد! و آیسان که اصالتا لُر بود در عین سادگی کلی سوال‌های جالب می پرسید. بهم می‌گفت عمو صدات چقدر قشنگه! در کل به قدری سرگرم خوش و بش و گپ و گفت با بچه‌ها بودم که اصلا متوجه زمان نبودم. آخر شب اسماعیل گفت عمو برگرد سمت عسلویه و برو خلیج نایبند و ساحل بنود را ببین. گفتم چشم. آخر شب عموی اسماعیل به جمعمان ملحق شد و کمی راجب غواصی صحبت کردیم. نه من حاضر بودم از بچه‌ها دل بکنم و نه آن‌ها دلشان می‌خواست به خانه برگردند. بالاخره از هم خداحافظی کردیم و شب رویایی به پایان رسید.

صبح به توصیه اسماعیل مسیر را به سمت بنود برگشتم. جاده زیبای بنود تا لب دریا از میان کلوت های چشم نواز می گذشت. از زیبایی ساحل بنود هرچه بگویم کم است. از این ساحل برای لوکیشن فیلم محمد رسول الله استفاده شده بود و هنوز آثار لوکیشن فیلم به چشم می خورد. سمت راست ساحل غاری کوچک بود با دو دهانه نسبتا بزرگ که موج های دریا از درون آن به داخل غار می ریزند و زیبایی غار را دوچندان کرده بودند. از بنود به ساحل بندر تِبِن رفتم. متاسفانه یا خوشبختانه بین این دو بندر جاده ساحلی وجود ندارد. آدم از زیبایی خارق العاده ساحل بین بنود و تبن شگفت زده می شود و دیدن لاک پشت های غول پیکر این شگفتی را دوچندان می کند. ادامه دارد....