دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده و سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود.


سرباز به فرمانده گفت: که آیا می تواند دوستش را از آنجا بیاورد؟ فرمانده جواب داد: می توانی بروی اما ارزشش را ندارد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

سرباز تصمیم گرفت برود و به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود انداخت و به سنگر خودشان برگرداند، ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت، زیرا وقتی به او رسیدم هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

 

"ملزم به سعی هستیم نه نتیجه"