اعماق جنگل
از تهران که راه افتادم هوا گرم و آفتابی بود ولی پس از عبور از گردنهی کوهین هوا رو به خنکی رفت و نم نم باران نوید سفری لذت بخش را میداد. تا اینکه سر پیچ جاده متوجه خانمی شدم که با روسریش علامت میداد و جیغ میکشید! و کمی جلوتر یک ماشین کنار کوه چپ کرده بود. سریع ترمز کردم و به سمت ماشین دویدم. کنار ماشین مردی بود که انگار تو شوک بود چون زجه میزد ولی هیچ کاری نمی کرد. عقب ماشین دو نفر گیر افتاده بودند و پر از خون بود برای همین سعی کردم با کمترین تکان ممکن بیرون بیاورمشان تا خدایی نکرده قطع نخاع نشوند ولی تلاشم فایده نداشت. کم کم ماشین ها از راه رسیدند و مردم جمع شدند و با همتی ستودنی ماشین را به پهلو بلند کردند تا مادر بزرگ و نوه اش را بیرون بیاوریم. پس از اطمینان از سلامت نسبی سرنشینان به سمت مقصد به راه افتادم.
بالاخره به بوم گردی مورد نظر رسیده و شب را آنجا خوابیدم تا فردا عازم ییلاق شوم. حیاط بوم گردی پر بود از مرغ و خروس و اردک و دو تا سگ هم داشت که یکی از سگها قیافه اش کاملا شبیه گرگ بود ولی مودب بود و حتی بلد بود دست بدهد. روز بعد پس از هماهنگی با یک راننده ماهر عازم ییلاق شدیم و از مسیر ناهموار و پر پیچ و خم جنگلی گذشتیم. جنگلی بسیار بکر که بهشت قاچاقچیان چوب شده بود. از دره ای گذشتیم که یک سمت آن درختان بلوط بود و سمت دیگر درختان راش خودنمایی میکردند. متوجه شدم در قدیم از درختان اولس که رنگ آجری دارند برای سقف کلبهها استفاده میشده است یا از تنهی شمشاد به جای تیرکهای کلبه بهره میبردند ولی امروزه حلب و سفال و آجر جای آنها را گرفته اند. معماری خانههای قدیمی در شمال چنان حیرت آور است که حتی تمام تیرکهای چوبی شماره دارند و میشود خانه ای را خراب کرد و توسط همان چوبها عینا همان خانه را جای دیگری بنا کرد درست مانند خانههای پیش ساخته! در مسیر چند جایی توقف کردیم و کلی قارچ جنگلی و کمی بابونه چیدیم. برای اولین بار قارچ خوراکی بزرگی دیدم که اگر دستها را دور آن حلقه میزدی به سختی انگشتان دو دست به هم میرسید! پس از عبور از مه و ابرهای متراکم به چند کلبه در دل جنگل رسیدیم که کلی درخت گردو و چاله داشت. مردم ییلاق عاشق چاله کندن برای پیدا کردن گنج بودند و کلی خاطرههای عجیب و غریب از طلسم گنجها تعریف میکردند. پس از یک شب اقامت رویایی در آن ییلاق به سمت روستا برگشتیم و البته باز هم کلی قارچ خوشمزه و کمی گردو و بابونه و پونه جمع کردیم.
پس از رسیدن به بوم گردی رفتم غذای سگها را دادم و برگشتم زنجیر بردارم تا ببندمشان ولی سگ گرگی غرش کرد! متوجه شدم هنگام غذا خوردن نباید نزدیکشان شوم برای همین دور شدم تا غذایش تمام شود ولی گویا سگ گرگی کینه به دل گرفته بود چون پس از تمام شدن غذایش به سمتم حمله ور شد. منم که از شانس بد دمپاییهای بابا نوروز پایم بود با اولین ضربه پا دمپایی از پایم درآمد و مجبور شدم ادامه مبارزه را با پای برهنه انجام دهم. پس از کمی کش و قوس موفق شدم با زنجیر ضربهی محکمی به سرش بزنم ولی سگ گرگی دست بردار نبود تا اینکه بالاخره زمین خوردم و کتف راستم جا خورد. گرگی هم توانست کف دست چپم را به دندان گیرد که خیلی دردناک بود. به هر زحمتی بود کف دستم را آزاد کردم و با همان دست خون آلود گلویش را فشار دادم ولی با قدرت بدنی بالایی که داشت خودش را از زیر دستم خلاص کرد و اینبار ساعد دست چپم را گرفت که با ضربهی لگد ول کرد. دست راستم دیگر کار نمیکرد و دست چپم هم خونریزی داشت و تنها به کمک ضربات پا سعی میکردم دور نگهش دارم که با یکی از همین ضربات٬ ناخن پای راستم آسیب دید ولی گرگی به قصد کشت میجنگید و دست بردار نبود برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادم و پریدم داخل ماشین که خوشبختانه درش را از قبل باز گذاشته بودم. بعدها متوجه شدم که همسایه آن اقامتگاه با جیغهای خانم صاحب بومگردی به پشت در میآید ولی با دیدن گرگی پا به فرار میگذارد! کتف راستم کاملا قفل شده بود و کف دست چپم خونریزی داشت. چند دقیقهای کلنجار رفتم تا بالاخره کتفم جا افتاد ولی همچنان درد زیادی داشت. با بیمارستان پورسینای رشت تماس گرفتم و از دکتر متخصص خواستم بماند تا برسم. بیش از یک ساعت با رشت فاصله داشتم ولی خدا را شکر به موقع رسیدم و دکتر متخصص چهار تا آمپول شامل واکسنهای هاری و کزاز و التیام دهنده زخم بهم زد. دو تا در بازوها و یکی در کف دست و دیگری در ران پا. قرار شد دو نوبت دیگر واکسن هاری را در تهران بزنم. پس از برگشت به بومگردی متوجه شدم که صاحب آن توانسته گرگی را ببندد. به توصیه دکتر زخم را نبستم و درون آن را با آب و صابون شتشو دادم که بسیار سوزناک بود. بعدها یکی از دوستان میگفت سگهای هیبریدی به دلیل خصلت گرگی بودنشان تهور بیشتری دارند و نه تنها برای انسان بلکه برای حیات وحش هم خطرناک هستند. در راه برگشت ماجراهای این سفر کوتاه ولی پر هیجان از پیش چشمانم میگذشت و خاطره ای به یاد ماندنی را برایم ترسیم مینمود.
وبلاگ شخصی محمدرضا نیکوکلام دانش آموخته رشته کامپیوتر